نيستم يک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زين درد بى درمان خلاص
کار دشوار است برمن ، وقت کار است اى اجل
سعى کن باشد که گردانى مرا آسان خلاص
کشتى تابوت مى خواهم که آب از سرگذشت
تا به آن کشتى کنم خود را ازين توفان خلاص
چند نالم بردرش اى همنشين زارم بکش
کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص
بست وحشى با دل خرم ازين غمخانه رخت
چون گرفتارى که خود را يابد از زندان خلاص