بر آن سرم که نياسايم از مشقت راه
روم به شهر دگر چون هلال اول ماه
به سبزى سر خوان کسى نيارم دست
کنم قناعت و راضى شوم به برگ گياه
کشيده باد مرا ميل آهنين در چشم
اگر کنم به زر آفتاب چشم سياه
دل چو آينه ام تيره شد در اين پستى
بس است چند نشينم چو آب در تک چاه
به قعر چاه فنا اهل جاه از آن رفتند
که پيش يار ستمگر نمى کنند نگاه