اى صبا، بوسه زن ز من در او را
ور برنجد، لب چو شکر او را
چون کسى قلب بشکند که همه کس
دل دهد طره دلاور او را
زان نميرند کز نظاره رويش
چشم پر شد غلام و چاکر او را
کعبه گر هست قبله همه عالم
چه خبر زان شرف کبوتر او را
تو خط من چو تو به سبزه خرامى
خاک ريزد صبا خط تر او را
روى سوى سرو تا فرو بنشيند
زانکه باديست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن خلقى
حاجت سنگ نيست خنجر او را
چون بسى شب گذشت و خواب نيامد
اى دل، اکنون بجو برادر او را
خسروا، بوسى از لبت چو در او
شو به گريه آستانه در او را