شماره ١٨٣: وقتى غبارى زاستان بفرست سوى چاکرت

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
وقتى غبارى زاستان بفرست سوى چاکرت
تا کى تهى چشم کند با ديده ام خاک درت
دستى بده، اى آشنا، درماندگان را، چون که شد
غرقه به هر يک قطره خوى صد دل به رخسارترت
دريافتم دل دزديت، از غمزه غماز تو
آن پرده ما باز شد، چون گشت پيدا گوهرت
اى ابر، گه گاهى بگو آن چشمه خورشيد را
در قعر دريا خشک شد از تشنگى نيلوفرت
گر چه ز رحمت آيتى شبها عذابى بر دلم
از بس که آيات الم خوانم همه شب از برت
آخر کم از نظاره اى از دور در نخل قدت
دست اميدم کوتهست از شاخ سبز نوبرت
در بند پروازست جان، بگذار سيرت بنگرم
زينسان که بينم حال خود مهمان که بينم ديگرت
ميکن جفا تا پيش تو مى ريزم از ديده گوهر
زيرا که تو زيبا رخى زين به نباشد زيورت
گويى به خنده، خسروا، زان توام، گر چه نه اى
تسکين جان خويش را ناچار دارم باورت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید