خانه ام ويران شد از سوداى خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شيداى خوبان عاقبت
هشت سر بر دوش من بارى و بارى مى کشم
تا مگر اندازمش در پاى خوبان عاقبت
رأى آن دارم که خونم را بريزند اهل حسن
شد موافق راى من با راى خوبان عاقبت
گر چه بى مهرند مهرويان به عشاق، اى رقيب
جان عاشق مى شود مأواى خوبان عاقبت
صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همين سود من از سوداى خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، ليک دل
گشت از جان بنده و مولاى خوبان عاقبت
بر دل مجروح خسرو دلبران را نيست رحم
جان به زارى داد از سوداى خوبان عاقبت