شماره ٣١٨: گيرم که نيست پرسش آزادگان فنت

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
گيرم که نيست پرسش آزادگان فنت
کم زانکه گاه آگهيى باشد از منت
خورشيدوار يک نظرى کن که بر درند
سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت
ترکى و بهر رزم زره نيست حاجتت
بس باشد آب ديده عشاق جوشتت
تو دانى و کسان، بحلت باد خون من
بارى ز بار من بود آزاد گردنت
افتادگان که بر سر کويت شدند خاک
دامن کشان مرو که نگيرند دامنت
تو آفتاب حسنى و من در شب فراق
وين تيره روزيم شده چون روز روشنت
مردم ازين هوس که چو جان در برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت
پيکان درون دل مکن، اى پندگو، زيان
نى خار پاست اينکه برآيد به سوزنت
بهر خداى چهره ز نامحرمان بپوش
خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید