گيرم که نيست پرسش آزادگان فنت
کم زانکه گاه آگهيى باشد از منت
خورشيدوار يک نظرى کن که بر درند
سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت
ترکى و بهر رزم زره نيست حاجتت
بس باشد آب ديده عشاق جوشتت
تو دانى و کسان، بحلت باد خون من
بارى ز بار من بود آزاد گردنت
افتادگان که بر سر کويت شدند خاک
دامن کشان مرو که نگيرند دامنت
تو آفتاب حسنى و من در شب فراق
وين تيره روزيم شده چون روز روشنت
مردم ازين هوس که چو جان در برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت
پيکان درون دل مکن، اى پندگو، زيان
نى خار پاست اينکه برآيد به سوزنت
بهر خداى چهره ز نامحرمان بپوش
خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت