شماره ٣٥٠: حسن تو کانديشه به کارش گم است

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
حسن تو کانديشه به کارش گم است
کى به حد معرفت مردم است
پرده برافگن که گه والضحى است
زانکه رهى در تو و در خود گم است
بارگى آهسته تر، اى هوشيار
زانکه صف مور به زير سم است
اين تن چوبين که به صد پاره باد
پختن سوداى ترا هيزم است
خواب به افسون مگر آريم، زآنک
خوابگه غمزه پر گزدم است
بخت بدم به نشود ز آب چشم
زانکه سعادت نه در اين انجم است
من به صفا کى رسم از درد خم
فتنه ساقيم چو دم در دم است
اى که نهى مرغ حرم نام من
حسرت من بر مگسان خم است
خسرو از عشق زيد نه به طبع
عنصر عشاق مگر پنجم است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید