شماره ٦١٠: آرام جان مى رود، دل را صبورى چون بود

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
آرام جان مى رود، دل را صبورى چون بود
آن کس شناسد حال من کو هم چو من در خون بود
بربست چون جوزا کمر، آمد به جوزا زان قمر
يعنى که اين عزم سفر بر طالع ميمون بود
گويند حال خود، بگو پيشش مگر تابد عنان
اين با کسى گفتن توان کو از دلم بيرون بود
اين در که از چشم افگنم بگسست جيب دامنم
چون ريسمانى شد تنم کاندر در مکنون بود
ليلى و موى او بر او، آن کس که ديدش مو به مو
داند که زنجير از چه رو بر گردن مجنون بود؟
جعد و خطش جويم همى زين تار موى چون خمى
خود عاشقان را در دمى سوداى گوناگون بود
رنجم مبادا بر تني، چون من مبادا دشمنى
من دانم و همچون منى کاندوه هجران چون بود
وه کان پرى وش ناگهان، زين ديده تر شد نهان
از خسرو آموزد فغان، فرهاد، اگر اکنون بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید