گر نظر بر چشم کافر کيش او خواهد فتاد
آتشى بر عاشق بى خويش او خواهد فتاد
خنده خواهم از لبت بهر دلم، بيچاره دل
وه کزان خنده نمک بر ريش او خواهد فتاد
يار ترکش بست و مرکب راند بر عزم شکار
تا کدامين خون گرفته پيش او خواهد فتاد
کشته شست ويم، يارب، به روح من رسان
هر خدنگى کان برون از کيش او خواهد فتاد
گر نينديشد رقيب او، بلاى عاشقان
هم بر آن جان بلا تشويش او خواهد فتاد
چند ازين در کار من فرويش ده، زين آه گرم
هيچگه آتش دران فرويش او خواهد فتاد؟
آنکه مى گويد که دل ندهم به کس، آخر گهى
پيش چشم شوخ کافر کيش او خواهد فتاد
خون خسرو مى خورد، ترسم که آن رعنا سوار
ناگهان ز آه دل درويش او خواهد فتاد