زمن راز دل صدچاک پوشيدن نمى آيد
زبوى گل، نفس در سينه دزديدن نمى آيد
اگرچه خار اين بستانم، اما خار ديوارم
زدست کوته من دل خراشيدن نمى آيد
اگر درياى گوهر زير دامن چون حباب آرم
زچشم سير من بر خويش باليدن نمى آيد
زخواب نيستى برجسته ام از شورش هستى
زدست من بغير از چشم ماليدن نمى آيد
فلکها سينه مى دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشيدن نمى آيد
مرا مست لقا سر در بيابان جهان دادى
ندانستى زمستان غير لغزيدن نمى آيد؟
به هر سروى که پيچم نگسلم پيوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پيچيده نمى آيد
بشو دست از جهان گر چشم فيض از صبحدم دارى
که از دست نگارين شير دوشيدن نمى آيد
به يک نيت تمام عمر مى آرم بسر صائب
به هر نيت زمن چون قرعه غلطيدن نمى آيد