حسن نو خط تو سرمايه نازى دارد
که ز هر حلقه خط چشم نيازى دارد
گر چه از غمزه بيرحم تو دل نوميدست
به سر زلف تو اميد درازى دارد
حسن خود راى مسخر نشود شاهان را
دل محمود به اين خوش که ايازى دارد
آن کس از خار ره عشق تواند گل چيد
که ز هر آبله اى چشم فرازى دارد
به که از کف ندهد شيوه مردم دارى
هر که چون ديده، در خانه بازى دارد
سينه گرم تو از جوش نيفتد صائب
که عجب زمزمه گوش گدازى دارد