نه همين فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوى سخن نگذارد
هر عقيقى که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به ديوار يمن نگذارد
سر زلفى که من از شام غريبان ديدم
هيچ سودازده اى را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روى چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهيل عرق شرم دلم مى لرزد
که کسى دست بر آن سيب ذقن نگذارد
يک سحر لاله خورشيد نيايد بيرون
که فلک داغ نوى بر دل من نگذارد
در فسونسازى آن چشم سيه حيرانم
که خموش است و کسى را به سخن نگذارد
چون برم سر به گريبان خموشى صائب؟
که گريبان من از دست، سخن نگذارد