شعله شوق اگر در دل خارا گيرد
کعبه چون محمل ليلى ره صحرا گيرد
يوسف اين گرمى بازار نديده است به خواب
مهر در کوى تو شب جاى تماشا گيرد
ذره چون پرتو خورشيد دليلى دارد
ما که داريم چراغى به ره ما گيرد؟
ز اشتياق لب ميگون تو نزديک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مينا گيرد
در نگهبانى دل عقل عبث مى کوشد
سوزن آن نيست که دامان مسيحا گيرد
چرخ بيهوده خمى در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گيرد