شد فنا هر که سر از تيغ شهادت وا زد
تر نشد هر که دليرانه بر اين دريا زد
هرکسى حاجت خود را به درى عرض نمود
دست دريوزه ما بر در استغنا زد
به ادب باش که سر در قدم تيغ افشاند
چون حباب آن که درين بحر دم بيجا زد
گر خس و خار تعلق نبود دامنگير
مى توان خيمه چو شبنم به چمن هرجا زد
آب روشن که صفا در قدمش مى غلطيد
ديد تا روى ترا آينه بر خارا زد
هر که بر سينه ارباب دعا دست گذاشت
خبر از خويش ندارد که به دولت پا زد
صائب از وادى در يوزه دلها مگذر
که پريشان نشد آن کس که در دلها زد