عشق در پاى گلى رنگ وفا مى ريزد
فرصتش باد که بسيار بجا مى ريزد
زان سفر کرده بستان خبرى هست که گل
زر خود را همه در پاى صبا مى ريزد
مى چنان دشمن شرم است که گر سايه تاک
بر سر حسن فتد، رنگ حيا مى ريزد
بر کف پاى تو تا تهمت خونريزى بست
هر که را دست دهد خون حنا مى ريزد
صائب از ديده خونبار کرم دارد ياد
کآنچه دارد همه در پاى گدا مى ريزد