شماره ٢٤٠: دايم از فکر سفر پير مشوش باشد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
دايم از فکر سفر پير مشوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگى را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامى ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمى دل را
خانه آينه حيف است منقش باشد
در سفر راهرو از خويش خبردار شود
کجى تير نهان در دل ترکش باشد
عشق حيف است بر آن دل که ندارد دردى
اين نه عودى است که شايسته آتش باشد
دردسر بيش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درين باغ که سرکش باشد
مى کشد سلسله موج به درياى گهر
جاى رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از مى لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پيش ما همچو طلايى است که بى غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نيست ما را به خوشى کار، ترا خوش باشد
گر چه در روى زمين نيست حضورى صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسى خوش باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید