رفت در خلوت مينا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمى هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، ديده بلبل آسود
دم شمشير تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز ميان، تيغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روى تو در سايه سنبل آسود؟
چون به زير فلک از تفرقه ايمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنى نيست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخى طبعى که به گل خنده زدى
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حيرتى دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود