شماره ٤٦٢: به دور لعل تو ياقوت از آب و رنگ افتاد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
به دور لعل تو ياقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهريان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عيشى من خرده بينى آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شيشه با دلها
حذر کنيد ز حسنى که نيمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به يکديگر پيچيد
که راه قافله بر ديده هاى تنگ افتاد
برهنه در دهن تيغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دايم
به تيغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به واديى که مرا پاى سعى لنگ افتاد
شکسته دل من کى درست خواهد شد؟
که موميايى من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاريم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید