سبکروى که ز سرپا نمى تواند کرد
سفر چو قطره به دريا نمى تواند کرد
ز بس که منفعل از کرده هاى خويشتن است
فلک نگاه به بالا نمى تواند کرد
کسى که سير پريخانه قناعت کرد
نظر به شاهد دنيا نمى تواند کرد
کسى که در دل ما جاى خويش وا نکند
دگر به هيچ دلى جا نمى تواند کرد
چنان ز ناله بلبل فضاى باغ پرست
که غنچه بند قبا وا نمى تواند کرد
به کام هرکه کشيدند شهد خاموشى
لب از حلاوت آن وا نمى تواند کرد
مسيح اگرچه کند زنده مرده را صائب
علاج درد دل ما نمى تواند کرد