در مدح علاء الدين ابوعلى الحسن الشريف

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
علاء دين که سپهريست از سنا و علا
خلاصه همه اولاد خاندان نظام
خلاصه به حقيقت خلاصه به سزا
نظام داد مقامات ملک را به سخن
چنانکه کار مقيمان خاک را به سخا
خدايگان وزيران که در مراتب قدر
برش سپهر بود چون بر سپهر سها
شکسته طاعت او قامت صبى و مسن
ببسته قدرت او گردن صباح و مسا
سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمير
درو نه رنگ صواب آمده نه بوى خطا
ز باد صولت او خاک خواهد استعفا
ز تف هيبت او آب گيرد استسقا
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد
دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا
اگر نه واسطه عقد عالم او بودى
چه بود فايده در عقد آدم و حوا
زه اى رکاب ثبات ترا درنگ زمين
زه اى عنان سخاى ترا شتاب صبا
به درگه تو فلک را گذر به پاى ادب
به جانب تو قضا را نظر به عين رضا
به زير سايه عدل تو فتنها پنهان
به پيش ديده وهم تو رازها پيدا
نواهى تو ببندد همى گذار قدر
اوامر تو بتابد همى عنان قضا
تو اصل دادن و دادى چو حرف اصل کلام
تو اصل دانش و دينى چو صوت اصل صدا
ز رشک طبع تو دارد مزاج دريا تب
گمان مبر که ز موج است لرزه بر دريا
صدف که دم نزند دانى از چه خاصيت است
ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤى لالا
ز نور راى تو روشن شده است راى سپهر
وگرنه کى رودى آفتاب جز به عصا
تو آن کسى که ز باران فتح باب کفت
مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما
تويى که گر سخطت ابر ژاله بار شود
اجل برون نتواند شدن ز موج فنا
به صد قران بنزايد يکى نتيجه چو تو
ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا
به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او
به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک الله از آن آب سير آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
به شکل آب رود چون فرو شود به نشيب
به سير باد رود چون برآيد از بالا
زمردين سمش اندر وغا به قوت جذب
ز ديده مهره افعى برون کشد ز قفا
مگر به سايه او برنشاندش تقدير
وگرنه کى به غبارش رسد سوار ذکا
به دخل و خرج عيارى که نعلش انگيزد
کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سيرى کامروزش ار برانگيزى
به عالمى بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست
که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانى زبان من ز ثنات
چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
به نعت هرکه سخن رانده ام فزون آمد
همم مديح ز اندازه هم طمع ز عطا
مگر به مدح تو کز غايت کمال و بهات
چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرين قصيده ز عجز
همى چه گويم بس نيست اين قصيده گوا
اگر به مدح و ثنا هرکسى ستوده شود
تو آن کسى که ستوده به تست مدح و ثنا
به ناسزا چه برم بيش ازين مدايح خويش
سزاى مدح تويى وتراست مدح سزا
به شبه و شکل تو گر ديگران برون آيند
زمانه نيک شناسد زمرد از مينا
خداى داند کز خجلت تو با دل ريش
که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا
همى چه گفتم گفتم که زيره و کرمان
همى چه گفتم گفتم که بصره و خرما
هميشه تا که بود در بقاى عالم کون
اميد عاقبت اندر حساب بيم و بلا
حساب عمر تو در عافيت چنان بادا
که چون ابد ز کميت برون شود احصا
به هرچه گويى قول تو بر زمانه روان
به هرچه خواهى حکم تو بر ستاره روا
بر استقامت حال تو بر بسيط زمين
بر آسمان کف کف الخضيب کرده دعا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید