در مدح ناصرالدين طاهر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چون وقت صبح چشم جهان سير شد ز خواب
بگسسته شد ز خيمه مشکين شب طناب
بنمود روى صورت صبح از کران شب
چون جوى سيم برطرف نيلگون سراب
جستم ز جاى خواب و نشستم به خانه در
يک سينه پر ز آتش و يک ديده پر ز آب
باشد که بينم از رخ نسرين او نشان
باشد که يابم از لب نوشين او جواب
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم
والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب
اول دعا بگفتم برحسب حال خويش
گفتم هزار فصل و نماندم به هيچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نياز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کاى نوش جان فزاى تو چون نعمت حيات
وى وصل دلرباى تو چون دولت شباب
در خانه فراق تنم را مکن اسير
بر آتش شکيب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم
از باد با نفيرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا
سينه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سينه تف
کف خضيب را کنم از خون دل خضاب
گر هيچ گونه از دلم آگه شوى يقين
دارى مرا مصيب درين نوحه مصاب
بودم در اين حديث که ناگاه در بزد
دلدار ماه روى من آن رشک آفتاب
در غمزه هاى نرگس او بى شمار سحر
در شاخهاى سنبل او بى قياس تاب
چون والهان ز جاى بجستم دويد پيش
بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب
آوردمش بجاى و نشاند و نشست پيش
بر دست بوسه دادم و بر روى زد گلاب
طيره همى شدم که چنين ميهمان مرا
کورا به عمر خويش نديدم شبى به خواب
چندان درنگ که کنم خدمتى به شرط
چندان يسار نه که کنم پاره جلاب
مى خواستم ز دلبر خود عذر در خلا
وز آب ديده کرد زمين گرد او خلاب
القصه بعد از آنکه بپرسيد مر مرا
گفتا چه حاجتست بگويم بود صواب
گفتم بگوى گفت من از گفتهاى خويش
آورده ام چو زاده طبع تو سحر ناب
تا بى ملالت اين را فردا ادا کنى
اندر حريم مجلس دستور کامياب
آخر نهاد پيش من آن کاغذ مديح
بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب
کاى کرده بخت راى ترا هادى الرشاد
وى گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
از عدل کامل تو بود ملک را نصيب
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب
شد نيستى چو صورت عنقا نهان از آنک
گفت تو کرده قاعده نيستى خراب
گر يک بخار بحر کفت بر هوا رود
تا روز حشر ژاله زرين دهد سحاب
بوسند اختران فلک مر ترا عنان
گيرند سروران زمان مر ترا رکاب
افلاک را زمانه اقبال تو نصيب
و اشراف را ستانه والاى تو مآب
اندر حريم حرمت تو ديده چشم خلق
ايمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
تا بر بساط مرکز خاکى ز روى طبع
زردى ز زعفران نشود سبزى از سداب
بادا جهان حضرت تو مرجع حيات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب
اى سخا را مسبب الاسباب
وى کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بى پاياب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شيب يافتم به شباب
از حديث و قديم هست مرا
آستان مبارک تو مآب
بارها عقل مر مرا مى گفت
که از اين بارگاه روى متاب
مايه گيرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دير آرام باش همچو رکاب
دوش با يار خويش مى گفتم
سخنى دوست وار از هر باب
تا رسيدم بدين که عقل شريف
مى نمايد مرا طريق صواب
کرد در زير لب تبسم و گفت
اى ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت عليک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طيره اى گاه سلوت از اعدا
خجلى وقت دعوى از احباب
تو چو هر غافلى و بى خبرى
تن ز دستى درين وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حيات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همى سازند
کدخدايى سرا اولوالالباب
نزنى لاف خدمت اشراف
نکشى بار منت اصحاب
هم غريو تو چون غريو غريب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بى قرارى از غم و رنج
چون ملک بى نصيبى از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمه صعوه و گلوى عقاب
گرچه در بذل و جود بنمايد
سايه صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گيتى
هست بى وزن تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دايم باد
از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در يکى جام کى کند سيراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدرى ملک و اندکى اسباب
دخل آن در ميان خرج فراخ
ديو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تويى مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو اين از ره حقيقت و صدق
مشنو اين از ره حديث و عتاب
يک مه از عشق خدمت صاحب
مکش از روى اضطراب نقاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید