در مرثيه سيدالسادات مجدالدين ابى طالب بن نعمه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سيد و صدر جهان بار ندادست کجاست
دير شد دير که خورشيد فلک روى نمود
چيست امروز که خورشيد زمين ناپيداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعيان پر شد
او نه بر عادت خود روى نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آرى
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو يکى درشو و احوال بدان
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
مردمى کن بکن اين کار که اين کار شماست
ور توانى که رهى بازدهى به باشد
تا درآييم و سلاميش کنيم ار تنهاست
ور چنانست که حاليست نه بر وفق مراد
خود مگو برگ نيوشيدن اين حال کراست
که تواند که به انديشه درآرد به جهان
کز جهان آنکه جهان صد يک ازو بود جداست
وانکه باقى به مدد دادن جاهش بودى
نعمت و ايمنى امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدى چون بنشست
چون چنين است بهين کارى تسليم و رضاست
آفريده چکند گر نکشد بار قضا
کافرينش همه در سلسله بند قضاست
والى ما که سپهر است ولايت سوز است
واى کين والى سوزنده به غايت والاست
اجل از بارخداى اجل اندر نگذشت
گر تو گويى که ز من درگذرد اين سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نيست
دامن از عمر بيفشاند و به يک ره برخاست
اى ز اولاد پيمبر وسط عقد مپرس
کز فراق تو بر اولاد پيمبر چه عناست
وى دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تو چه دانى که جهان بى تو چه بى برگ و نواست
به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
تازه تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فناى چو تويى گشت مبرهن ما را
که تر و خشک جهان رهرو سيلاب فناست
با تو گيتى چو جفا کرد وفا با که کند
وين عجب نيست که خود عادت او جمله جفاست
دايه دهر نپرورد کسى را که نخورد
بينى اى دوست که اين دايه چه بى مهر و وفاست
گرچه خلقى ز جفاهاى فلک مجروحند
اندرين دور که شب حامل تشويش و بلاست
بلخ را هيچ قفايى چو وفات تو نبود
آخر اى دور فلک وقت بدان اين چه قفاست
رفتى و با تو کمالى که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از اين ناقص خوانيم سزاست
کى دهد کار جهان نور و تو غايب ز جهان
شب و خورشيد بهم هر دو کجا آيد راست
تنگ بودى ز بزرگيت جهان وين معنى
داند آنکس که به اسباب بزرگى داناست
وين عجب تر که کنون بى تو از آن تنگترست
زانکه از درد تو خالى نه خلا ونه ملاست
گرچه در هر جگرى درد و غمت بيخى زد
که شبان روزى چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانيم که از ما چه سعادت بگذشت
وان تصور نه به اندازه اين سينه ماست
کيست با اين همه کز ناله زارش همه شب
سقف گردون نه پر از ولوله صوت و صداست
کيست اى بوده چو دريا و چو ابرت دل و دست
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش درياست
تا جهان را نگذارى ز چنان جاه يتيم
که يتيمى جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا به خاک اندر آرام نگيرى که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
اى دريغا که ز تو درد دلى ماند به دست
وانکه اين درد نه درديست که درمانش دواست
اى دريغا که غم هجر و غم رفتن تو
نيست آن شب که درو هيچ اميد فرداست
اى دريغا که ثناها به دعا باز افتاد
چون چنين است بهين ذکر درين حال دعاست
ياربش در کنف لطف خدايى خوددار
کان چنان لطفى کان درخور آنست تراست
چون رهانيدى از اين تفرقها جمعش کن
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور به گيتى نظرى کرد برو تنگ مکن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید