در مدح نظام الملک صدرالدين محمد ميراب مرو

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
شبى گذاشته ام دوش در غم دلبر
بدان صفت که نه صبحش پديد بد نه سحر
چنان شبى به درازى که گفتى هردم
سپهر باز نزايد همى شبى ديگر
هوا سياه به کردار قيرگون خفتان
فلک کبود نمودار نيلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان
لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوى لب شکرين او همه شب
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسى مرا مونس
نبود در همه گيتى کسى مرا غمخور
گهى ز گريه من پر فزع شدى گردون
گهى زناله من پر جزع شدى کشور
رخم ز ديده پر از خالهاى شنگرفى
بر از تپنچه پر از شاخهاى نيلوفر
ز گرد تارک من چشم علويان شده کور
ز آه ناله من گوش سفليان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالين
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همى ز نوک مژه
عقيق ناب چکانيده بر صحيفه زر
نه بر فلک ز تباشير صبح هيچ نشان
نه بر زمين ز خروش خروس هيچ اثر
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل
که آفتاب هم اکنون برآيد از خاور
رسم به روز و شکايت از اين فلک بکنم
به پيش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دين خداى
خدايگان وزيران وزير خوب سير
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دين محمد به داد و عدل عمر
سپهر قدر و زمين حلم و آفتاب لقا
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او به نيک و به بد
فلک متابع فرمان او به خير و به شر
يکى به مدحت او روز و شب گشاده زبان
يکى به خدمت او سال و مه ببسته کمر
زمان خويش به توفيق او سپرده قضا
عنان خويش به تدبير او سپرده قدر
نه از موافقت او قضا بتابد روى
نه از متابعت او قدر بپيچد سر
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
کزين کنند عروسان خلد را ياره
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
وگر نسيم نوالش گذر کند بر بر
شود ز راحت آن خاک اين بخور عبير
شود ز هيبت اين آب آن بخار شرر
اگر تو بحر سخا خوانيش همى چه عجب
که لفظ او همه در زايد و کفش گوهر
وگر سخاى مصور نديده اى هرگز
گه عطا به کف راد او يکى بنگر
ز سيم و زر و گهر همچو آسمان باشد
هميشه سايل او را زمين راهگذر
ايا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
و يا به رفعت و همت ز آسمان برتر
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
بياض روز و سياهش شب و قلم محور
مه از جهان اگر اندر جهان کسى باشد
تو آن کسى که ازو پيشى و بدو اندر
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
ز تست حکمت و برهان درين زمانه مثل
به تست حشمت و فرمان درين ديار سمر
تو آن کسى که ترا مثل نافريد ايزد
تو آن کسى که ترا شبه ناوريد اختر
سخا به نام تو پايد همى چو جسم به روح
جهان به فر تو نازد همى چو شاخ به بر
وجود جود و سخا بى کف تو ممکن نيست
نه ممکن است عرض در وجود بى جوهر
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
تو آن کسى که اگر با فلک به خشم شوى
سموم خشم تو نسرينش را بسوزد پر
چه غم خورى که اگر بدسگال تو به مثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
همان کند به عدو تيغ تو که با مه چرخ
به يک اشارت انگشت کرد پيغمبر
هميشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
قوام عالم کون و فساد را در خور
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
نديم بخت و قرين دولت و معين داور
که قول و راى صوابت قوام عالم را
بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید