در مدح سلطان فيروز شاه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى بهمت برتر از چرخ اثير
وز بزرگى دين يزدان را نصير
برده حکمت گوى از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطير
اى جوان بختى که مثل و شبه تو
کس نيابد در خم گردون پير
بنده امشب با جمال الدين خطيب
آن به راى و کلک چون خورشيد و تير
عزم آندارد که خود را يک نفس
باز دارد از قليل و از کثير
ديگکى چونان که دانى پخته است
همچو ديگر کارهاى ما حقير
خانه اى ايمن تر از بيت حرام
شاهدى نيکوتر از بدر منير
تا به اکنون چيز ليزى داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزير
از ترش رويى و تاريکى که بود
چون جفاى عصر و چون درد عصير
گاو دوشاى طربمان اين زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شير
يک صراحى باده مان ده بيش نه
ور دو باشد اينت کارى بى نظير
تلخ همچون عيش بدخواه ملک
تيره نى چون روى بدگويى وزير
از صفا و راستى چون عدل و عقل
وز خوشى و روشنى جان و ضمير
رنگ او يا لعل چون شاخ بقم
ورنه بارى زرد چون برگ زرير
گر فرستى اى بسا شکراکه من
از تو گويم با صغير و با کبير
ورنه فردا دست ما و دامنت
کاى مسلمانان از اين کافر نفير
انورى بى خردگيها مى کند
تو بزرگى کن برو خرده مگير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید