در مناجات بارى تعالى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مقدرى نه به آلت به قدرت مطلق
کند ز شکل بخارى چو گنبد ازرق
نه خشت و رشته معمار را درو بازار
نه چوب و تيشه نجار را درو رونق
به حکمتى که خلل اندرو نيابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بيرق
حصار برشده بى آب و گل وليک به صنع
به گرد او زده از بحر بى کران خندق
نه منجنيق به سقفش رسد نه کشکنجير
نه تير چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حيلت مرکوب
نه از نشيب توان ديد جايگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سياره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
ميان گنبد فيروزه رانده بحر محيط
ميان آب چنين خاک توده معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بى آلت
گواه بس بود اى شوربخت خام خلق
چو ظن برى که به خود برشد آسمان بلند
گهى ز گردش او روشنى و گاه غسق
نه بى نمايش خلاق شد مهيا خلق
نه بى کفايت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عيسيى ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسيى ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارک الله از آن قادرى که قدرت او
دهان و ديده نمايد ز عبهر و فستق
گهى ز آب کند تازه چهره گلزار
گهى ز باد کند باز لاله را يلمق
گهى ذليل کند قوم فيل را از طبر
گهى هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تويى ملک دار و ملک بخش
ترا سزاى خدايى به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشى به بوستان سندس
ز چشم ابر تو بارى به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآرى از سوراخ
ز بهر طعمه راسو و لقمه لقلق
به دفع زهر به دانا نموده اى ترياق
به نفع طبع به بيمار داده اى سرمق
به باغ بلبل بر ياد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هيبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بى امان تو آهو
نه در هواى پرده بى رضاى تو عقعق
ز مار مهره تو آري، ز ابر مرواريد
ز گاو عنبرسارا، ز ياسمين زنبق
تو نام سيد سادات بگذرانيدى
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پيام که آورد کرده ام تصديق
به هرچه از تو رسيدست گفته ام صدق
نه در پيام تو لا گفته ام به هيچ طريق
نه در رسالت او منکرم به هيچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضى بدگوى
نه در شجاعت حيدر چو خارجى احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفيده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آينه گون
ز تير ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهيمنا چو به توحيد تو گشادم لب
شداز هدايت فضل تو گفته ام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشيدى و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نيست انورى را ليک
به درگه تو کند يارب ار نشايد دق
چو در مديح امير و وزير عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نيستم در زين
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
يکى جريده اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خويشتن خواهم
ز ديده خون بچکد بر بدن به جاى عرق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید