در صفت افلاک و بروج و مدح صاحب ناصرالدين

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دوش سلطان چرخ آينه فام
آنکه دستور شاه راست غلام
از کنار نبردگاه افق
چون به دست غروب داد زمام
ديدم اندر سواد طره شب
گوشوار فلک ز گوشه بام
گفتم آن نعل خنگ دستورست
قرة العين و فخر آل نظام
آسمان گفت کاشکى هستى
که نهد خنگ او به ما بر گام
گفتم آن چيست پس بگو برهان
آسمان با دريغ و درد تمام
گفت ربى و ربک الله گوى
گفتم آوخ هلال ماه صيام
گفت آرى مدام نتوان کرد
بر بساط وزير شرب مدام
شبکى چند احتباس شراب
روزکى چند احتماء طعام
همچو انعام تا کى از خور و خواب
نوبت فاتحه است والانعام
طيره گشتم ازو والحق بود
جاى آن طيرگى در آن هنگام
ماه چون در حجاب مى نوشد
از سراى سپهر مينافام
خيمه اى ديدم از زمانه برون
واندران خيمه درج کرده خيام
مجمعى از مخدرات درو
همه آتش لباس و آب اندام
سکنه شان را مدار بى آغاز
ساکنان را مسير بى فرجام
تير در هجر چهره زهره
گشته از اشتياق بى آرام
زهره در پيش چشم بهمن و دى
به کفى بربط و به ديگر جام
تيغ مريخ پيش صيقل قلب
تخت خورشيد زير سايه شام
دلو کيوان در اوفتاده به چاه
ماهى مشترى بجسته ز دام
توامان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم وار کرده قيام
حدى مفتون خوشه گندم
بره مذبوح خنجر بهرام
اسد اندر کمين کينه ثور
کام بگشاده تا بيابد کام
در ترازوى چرخ چيزى نه
جز مراد لئام و غبن کرام
جويبار مجره را سرطان
زير پى درکشيده بود و خرام
هر زمانى مسير کلک شهاب
بر زبان رقم به وجه پيام
ساکنان سواد مسکون را
دادى از راز روزگار اعلام
راست همچون مسير کلک وزير
که دهد ملک را قرار و نظام
صاحب آن ذوالجلالتين که هست
بر ازو ذوالجلال والاکرام
افتخار انام ناصر دين
صدر اسلام و اختيار انام
طاهربن مظفر آنکه ظفر
رايتش را ملازمست مدام
آنکه از بهر خدمتش بندد
نقش تصوير نطفه در ارحام
آنکه از بهر مدحتش زايد
گوهر نظم و نثر در اوهام
آن تمامى که روز استغناش
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام
متصل مدتى که باقى شد
به طفيل بقاى او ايام
آنکه خشمش طلايه زحمت
وانکه عفوش بهانه انعام
آنکه خورشيد آسمان بگزارد
سايه ها را ز نور رايش وام
ژاله خورشيد شعله بارد اگر
درجهد برق خاطرش به غمام
آسمان در ازاء حکم روانش
خط باطل کشيد بر احکام
دور او آنگه آسمان را حکم
آسمان بارى از کجا و کدام
اى ز پاس تو تيره آب ستم
وز شکوه تو نان حادثه خام
تيغ باس تو تا کشيده شدست
حادثه خنجرست و حبس نيام
چون جلاى خداى جاى تو خاص
چون عطاى خداى جود تو عام
اصطناعت چو آب جان پرور
انتقامت چو خاک خون آشام
شاکر نعمتت وضيع و شريف
عاشق خدمتت خواص و عوام
زير طوق تو گردون شب و روز
لوح داغ تو شانه دد و دام
بى زمين بوس نور و سايه نداد
سده ساحت ترا ابرام
که بود دهر کت نبوسد خاک
چکند چرخ کت نباشد رام
جذب عدلت به خاصيت بکشد
با عرق راز مجرمان ز مسام
بر دوام تو عدل تست دليل
عدل باشد بلى دليل دوام
بانفاذت ز گرگ بستاند
ديت کشتگان خود اغنام
تشنگان زلال لطفت را
نکند تلخ نااميدى کام
کشتگان سموم قهر ترا
حشر ناممکن است روز قيام
خون خصمت حلال دارد چرخ
ور بود در حريم بيت حرام
خاضع آيد کلاه گوشه عرش
گوشه بالش ترا به سلام
فيض عقلت نفوس انجم را
به سعادت همى کنند الهام
عاليا پايه مديح تو واى
که چه پرها بريختند اوهام
من کيم تا به آستانش رسد
دست نطقم ز آستين کلام
انورى هم حديث لااحصى
بس دليرى مکن لکل مقام
سخنت چون الف ندارد هيچ
چه کشى از پى قبولش لام
اى جوادى که ازدحام سحاب
با کفت هست التيام لئام
تا به اجسام قائمند اعراض
تا به اعراض باقيند اجسام
بى تو اجسام را مباد بقا
بى تو اعراض را مباد قيام
گل عز تو در بهار وجود
تازه باد و عدم گرفته ز کام
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام
درگهت را سياست از حجاب
خضرتت را سيادت از خدام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید