قال فى التفاخر و شکاية الزمان

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوى آنکه يک نفس
بى خار غم ز گلشن شادى گلى برم
پيموده گشت عمر به پيمانه نفس
گويى به کام دل نفسى کى برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم يقين که در چمن باغ روزگار
بى بر بود نهال اميدى که پرورم
در بزمگاه محنت گيتى به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمى خورم
زيرا که تا برآرم از انديشه يک نفس
پر خون دل شود ز ره ديده ساغرم
از کحل شب چو ديده ناهيد شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشيد غم ز چشمه دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالين و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درويشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشيد
زيرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچيز شد وجودم از اشکال مختلف
گويى عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سيماب و اخگرند
پيوسته بى قرار چو سيماب و اخگرم
وز بازى سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بى آب شد چو چشمه خورشيد روزگار
در عشق او رواست که بنشيند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانه حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسى علوم وليکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نيست ياورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقيق بارم و روى مزعفرم
صحراى عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پاى نفس زود بسپرم
کين چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وين دهر توسن است و نگردد مسخرم
اى چرخ سفله پرور دلبند جان شکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمى شوى تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
اى بى وفا جهان دلم از درد خون گرفت
درياب پيش از آنکه رسد جان به غرغرم
يکتا شدم به تاب هواى تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
اى روزگار شيفته چندين جفا مکن
آهسته تر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پايم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نيست درخورم
در آب فتنه خفته چو نيلوفرم مدار
بر آتش نهيب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خيره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تارى چرا شود ز تو اين چشم اخترم
در عيش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزون ترم
زان کز براى ديدن گلهاى معرفت
در باغ فکر ديده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نيست مقرر به نام من
هستم ذليل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادى گرفت در سر يعنى که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خويش از براى آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بى بار چون چنارم و بى بر چو عرعرم
در صفه دل از پى آزادى جهان
هر ساعتى بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون اين چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زيورم
ليکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پيکرم
تا از حد جهان ننهم پاى خود برون
گردون به بندگى ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خويش
من چون خيال بسته تمثال آزرم
در آرزوى لفظ فلکساى من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آينه کردار چند بار
گفت اين سخن وليک نمى گشت باورم
گيرم کنون چو صبح گريبان آسمان
در عالم خيال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز وراى خرد، نهاد
استاد غيب تخته تهديد در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بياض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبى از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدى نيامد و نايد ز من بدى
کز عنصر لطيف وز پاکيزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشترى به نور خرد سعد اکبرم
از بهر ديدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در ديده جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشيان عقل چو عنقاى مغربم
بر آسمان فضل چو خورشيد ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است هم نشينم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نيايد چو من پسر
در پرده ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پرده جهان چو حوادث مسترم
داند يقين که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو ياقوت احمرم
در دانشى که آن خردم را زيان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهاى بوستان سخن را چو گلبنم
عنقاى آشيان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دسته گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن اى عجب
گويى بر آسمان سخن چشمه خورم
زاول به پاى فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستان سراى جان
زين نظم جانفزاى جهان گشت چاکرم
باده لطيف نظم مرا بين که کلک چون
سرمست مى خرامد بر روى دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بديد
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنين خط دلرباى
پيدا نشد ز عارض خورشيد پيکرم
با اين کفايت و هنرم در نهاد عمر
اسباب يک مراد نگردد ميسرم
هم بگذرد مدار غم اى جان چو عاقبت
بگذارم اين سراى مجازى و بگذرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید