در مدح جلال الوزرا مجدالدين على

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى جهان خاتم جان بخش ترا زير نگين
آسمان را ز جمال تو نظر سوى زمين
طيره از طره خوشبوى تو عطار ختن
خجل از عارض نيکوى تو صورتگر چين
حسن روى تو نماينده ترست از طاوس
چنگ عشق تو رباينده ترست از شاهين
عقل در کوى تو اعراض نمود از فردوس
طبع با روى تو بيزار شد از حورالعين
دل برآنست که تنها بکشد بار فراق
تو بر اين باش که تنها بکشى بار سرين
هوس بار سرين تو بيفزود مرا
که ترا هست همه بار سرين بار سرين
سخن من ز پس پشت منه از پى آنک
روى آن نيست که بى روى تو باشم چندين
مسکن درد شد از هجر تو مسکين دل من
مسکن درد همان به که نباشد مسکين
آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان
گو دگر جاى شو و بى خبر از من بنشين
از قرين تو همى رشک برم گرچه مرا
کرد با عز ابد لطف خداوند قرين
صاحب عالم و عادل غرض علم و علو
صدر کونين جلال الوزرا مجدالدين
آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود
وانکه در عقل ضميرش ز گمان ساخت يقين
عقلها را هنرش داد بلاغت تعليم
تيغها را قلمش کرد شجاعت تلقين
ملکان يافته از طاعت او مسند و گاه
خسروان داشته از دولت او تاج و نگين
راى او داده فلک را خبر سود و زيان
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمين
شاد باش اى کف تو مايه صد ابر مطير
دير زى اى در تو جلوه گه چرخ برين
حق گزاران هواى تو قلوب اند و رقاب
کارداران رضاى تو شهورند و سنين
پر کند نقد سخاى تو زمين را دامن
بشکند بار عطاى تو فلک را شاهين
بر اميد مدد رزق به سوى در تو
هم به اول حرکت سجده کند جان جنين
گر شود عرق زمين ممتلى از هيبت تو
سر برآرد ز مسامش چو عرق يوم الدين
در ديارى که بود حشمت تو مالک عنف
خاک را هست به خون ملک الموت عجين
اختر بوالعجب از مهر تو مى نگذارد
زير نه حقه فيروزه يکى مهره کين
تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبين
گر شود قدرت کلک تو مصور در شير
به نظر آب کند زهره شيران عرين
صورت دولت تو چون ز ازل رايت ساخت
کرد تقدير ابد را به ازل در تضمين
کبرياى تو چنان قابض ارواح شدست
که وجودش صفت کون و مکان است مکين
کلک تو چون صفت سير به ايشان بنمود
اضطراب دو جهان مايه گرفت از تسکين
در عالى تو آن سجده گه محترمست
که رخ کعبه بود از حسد او پر چين
صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها
من به تفصيل چه گويم سخن اين است ببين
نامه تربيت من به همه نوع بخوان
که بود تربيت من مدد شعر متين
آخر از تربيتى قيمت و مقدار گرفت
شعر حسان که همى کرد رسولش تحسين
تا همى طبع بود از لب دلبر مى خواه
تا همى ديده بود از رخ جانان گل چين
قد اعدا ز عنا خفته همى دار چو لام
دل حساد به غم رخنه همى دار چو سين
در زبانها سخن سال نو و ماه نوست
ناگزيران طرب را طرب و باده گزين
تا بود رايت مدحت به ايادى منصور
تا بود آيت اعزاز به اقبال مبين
دولتت در همه احوال قوى باد قوى
ايزدت در همه آفاق معين باد معين
بر تو ميمون و مبارک سر سال و مه نو
لذت عيشت از آن و طرب طبعت از اين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید