در مذمت شعر و شاعرى و فضيلت علم و حکمت

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى برادر بشنوى رمزى ز شعر و شاعرى
تا ز ما مشتى گداکس را به مردم نشمرى
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نيست
حاش لله تا ندارى اين سخن را سرسرى
زانکه گر حاجت فتد تا فضله اى را کم کنى
ناقلى بايد تو نتوانى که خود بيرون برى
کار خالد جز به جعفر کى شود هرگز تمام
زان يکى جولاهگى داند دگر برزيگرى
باز اگر شاعر نباشد هيچ نقصانى فتد
در نظام عالم از روى خرد گر بنگرى
آدمى را چون معونت شرط کار شرکتست
نان ز کناسى خورد بهتر بود کز شاعرى
آن شنيدستى که نهصد کس ببايد پيشه ور
تا تو نادانسته و بى آگهى نانى خورى
در ازاء آن اگر از تو نباشد ياريى
آن نه نان خوردن بود دانى چه باشد مدبرى
تو جهان را کيستى تا بى معونت کار تو
راست مى دارند از نعلين تا انگشترى
چون ندارى بر کسى حقى حقيقت دان که هست
هم تقاضا ريش گاوى هم هجا کون خرى
از چه واجب شد بگو آخر بر اين آزادمرد
اينکه مى خواهى ازو وانگه بدين مستکبرى
او ترا کى گفت کاين کلپترها را جمع کن
تا ترا لازم شود چندين شکايت گسترى
عمر خود خود مى کنى ضايع ازو تاوان مخواه
هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشى خرى
عقل را در هر چه باشى پيشواى خويش ساز
زانکه پيدا او کند بدبختى از نيک اخترى
خود جز از بهر بقاى عدل ديگر بهر چيست
اين سياستها که موروثست از پيغمبرى
من نيم در حکم خويش از کافريهاى سپهر
ورنه در انکار من چه شاعرى چه کافرى
دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم
اى مسلمانان فغان از دست دشمن پرورى
شعر دانى چيست دور از روى تو حيض الرجال
قايلش گو خواه کيوان باش و خواهى مشترى
تا به معنى هاى بکرش ننگرى زيرا که نيست
حيض را در مبدا فطرت گزير از دخترى
گر مرا از شاعرى حاصل همين عارست و بس
موجب توبه است و جاى آنکه ديوان بسترى
اينکه پرسد هر زمان آن کون خر اين ريش گاو
کانورى به يا فتوحى در سخن يا سنجرى
راستى به بوفراس آمد به کار از شاعران
وان نه از جنس سخن يا از کمال قادرى
وانکه او چون ديگران مدح و هجا هرگز نگفت
پس مرنج ار گويدت من ديگرم تو ديگرى
آمدم با اين سخن کز دست بنهادم نخست
زانکه بى داور نيارم کرد چندين داورى
اى به جايى در سخندانى که نظمت واسطه است
هرکجا شد منتظم عقدى ز چه از ساحرى
چون ندارد نسبتى با نظم تو نظم جهان
در سخن خواهى مقنع باش و خواهى سامرى
گنج اتسز گنج قارون بود اگر نى کى شدى
از يکى منحول چندان کم بهارا مشترى
مهتران با شين شعرند ارنه کى گشتى چنين
منتشر با قصه محمود ذکر عنصرى
کو رييس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
شعر نشنيد و نگفت اينک دليل مهترى
تا نپندارى که باعث بخل بود او را بدان
در کسى چون ظن برى چيزى کزان باشد برى
زانکه امثال مرا بى شاعرى بسيار داد
کاخهاى چارپوشش باغهاى چل گرى
مرد را حکمت همى بايد که دامن گيردش
تا شفاى بوعلى بيند نه ژاژ بحترى
عاقلان راضى به شعر از اهل حکمت کى شوند
تا گهر يابند، مينا کى خرند از گوهرى
يارب از حکمت چه برخوردار بودى جان من
گر نبودى صاع شعر اندر جوالم بر سرى
انورى تا شاعرى از بندگى ايمن مباش
کز خطر درنگذرى تا زين خطا درنگذرى
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشى گزيد
خط آزادى نبشتش گنبد نيلوفرى
خامشى را حصن ملک انزوا کن ور به طبع
خوش نيايد نفس را گو زهرخند و خون گرى
کشتيى بر خشک مى ران زانکه ساحل دور نيست
گو مباشت پيرهن دامن نگهدار از ترى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید