فرو گفتن داستان به طريق ايجاز

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن راحت انگيز روح
بده تا صبوحى کنم در صبوح
صبوحى که بر آب کوثر کنم
حلالست اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نيک پروردنست
بسى نيک و بدهاش در گردنست
شب و روز از اين پرده نيلگون
بسى بازى چابک آرد برون
گر آيد ز من بازيى دلپذير
هم از بازى چرخ گردنده گير
ز نيرنگ اين پرده دير سال
خيالى شدم چون نبازم خيال
برآنم که اين پرده خالى کنم
درين پرده جادو خيالى کنم
خيالى برانگيزم از پيکرى
که نارد چنان هيچ بازيگرى
نخست آنچنان کردم آغاز او
که سوز آورد نغمه ساز او
چنان گفتم از هر چه ديدم شگفت
که دل راه باور شدش برگرفت
حسابى که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پاى بست
پراکنده از هر درى دانه اى
برآراستم چون صنم خانه اى
بنا به اساسى نهادم نخست
که ديوار ان خانه باشد درست
به تقديم و تأخير بر من مگير
که نبود گزارنده را زان گزير
در ارتنگ اين نقش چينى پرند
قلم نيست برمانى نقشبند
چو مى کردم اين داستان را بسيچ
سخن راست رو بود و ره پيچ پيچ
اثرهاى آن شاه آفاق گرد
نديدم نگاريده در يک نورد
سخنها که چون گنج آگنده بود
به هر نسختى در پراکنده بود
ز هر نسخه برداشتم مايه ها
برو بستم از نظم پيرايه ها
زيادت ز تاريخهاى نوى
يهودى و نصرانى و پهلوى
گزيدم ز هر نامه اى نغز او
ز هر پوست پرداختم مغز او
زبان در زبان گنج پرداختم
از آن جمله سر جمله اى ساختم
ز هر يک زبان هر که آگه بود
زبانش ز بيغاره کوته بود
در آن پرده کز راستى يافتم
سخن را سر زلف بر تافتم
وگر راست خواهى سخنهاى راست
نشايد در آرايش نظم خواست
گر آرايش نظم از او کم کنم
به کم مايه بيتش فراهم کنم
همه کرده شاه گيتى خرام
درين يک ورق کاغذ آرم تمام
سکندر که شاه جهان گرد بود
به کار سفر توشه پرورد بود
جهان را همه چارحد گشت و ديد
که بى چار حد ملک نتوان خريد
به هر تختگاهى که بنهاد پى
نگهداشت آيين شاهان کى
به جز رسم زردشت آتش پرست
نداد آن دگر رسمها را ز دست
نخستين کس او شد که زيور نهاد
بروم اندرون سکه بر زر نهاد
به فرمان او زرگر چيره دست
طلى هاى زر بر سر نقره بست
خرد نامه ها را ز لفظ درى
به يونان زبان کرد کسوت گرى
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام
به آيينه شد خلق را رهنمون
ز تاريکى آورد جوهر برون
ز دود از جهان شورش زنگ را
ز دارا ستد تاج و اورنگ را
ز سوداى هندو ز صفراى روس
فروشست عالم چو بيت العروس
شد آيينه چينيان راى او
سر تخت کيخسروى جاى او
چو عمرش ورق راند بر بيست سال
به شاهنشهى بر دهل زد دوال
دويم ره که بر بيست افزود هفت
به پيغمبرى رخت بر بست و رفت
از آن روز کوشد به پيغمبرى
نبشتند تاريخ اسکندرى
چو بر دين حق دانش آموز گشت
چو دولت بر آفاق پيروز گشت
بسى حجت انگيخت بر دين پاک
عمارت بسى کرد بر روى خاک
به هر گردشى گرد پرگار دهر
بنا کرد چندين گرانمايه شهر
ز هندوستان تا به اقصاى روم
برانگيخت شهرى به هر مرز و بوم
هم او داد زيور سمرقند را
سمرقند نى کان چنان چند را
بنا کرد شهرى چو شهر هرى
کز آنان کند شهر کردن کرى
در و بند اول که در بند يافت
به شرط خرد زان خردمند يافت
ز بلغار بگذر که از کار اوست
به ناگاه اصلش بن غار اوست
همان سد ياجوج ازو شد بلند
که بست آنچنان کوه تا کوه بند
جز اين نيز بسيار بنياد کرد
کزين بيش نتوان از او ياد کرد
چو عزم آمد آن پيکر پاک را
که بخشش کند پيکر خاک را
صليبى خطى در جهان برکشيد
از آن پيش کايد صليبى پديد
بدان چارگوشه خط اطلسى
برانگيخت اندازه هندسى
يکى نوبتى چارحد بر فراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت
به قطب شمالى يکى ميخ اوى
به عرض جنوبى دگر بيخ اوى
طنابى ازين سوى مشرق کشيد
طنابى دگر زو به مغرب رسيد
بدين طول و عرض اندرين کارگاه
که را بود ديگر چنان بارگاه
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشتها ساز کرد
ز فرسنگ و از ميل و از مرحله
به دستى زمين را نکردى يله
مساحت گران داشت اندازه گير
بران شغل بگماشته صد دبير
رسن بسته اندازه پيدا شده
مقادير منزل هويدا شده
ز خشکى به هر جا که زد بارگاه
ز منزل به منزل بپيمود راه
وگر راه بر روى درياش بود
طريق مساحت مهياش بود
دو کشتى بهم باز پيوسته داشت
ميان دو کشتى رسن بسته داشت
يکى را به لنگرگه خويش ماند
يکى را به قدر رسن پيش راند
دگر باره اين بسته را پاى داد
شتابنده را در سکون جاى داد
گه آن را گه اين را رسن تاختى
خطر بين کزين سان رسن باختى
بدين گونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتى قياس
جهان را که از غم به راحت کشيد
بدين هندسه در مساحت کشيد
زمين را که چندست و ره تا کجاست
ترازوى تدبير او کرد راست
همان ربع مسکون ازو شد پديد
بدان مسکن از ما که داند رسيد
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش
از آبادى آن بوم را داد بخش
همه چاره اى کرد در کوه و دشت
چو مرگ آمد از مرگ بيچاره گشت
ز تاريخ آن خسرو تاجدار
به کار آمد اينست که آمد به کار
جز اين هر چه در خارش آرد قلم
سبک سنگيى باشد از بيش و کم
چو نظم گزارش بود راه گير
غلط کرد ره بود ناگزير
مرا کار با نغز گفتاريست
همه کار من خود غلط کاريست
بلى هر چه ناباورش يافتم
ز تمکين او روى بر تافتم
گزارش چنان کردمش در ضمير
که خوانندگان را بود دلپذير
بسى در شگفتى نمودن طواف
عنان سخن را کشد در گزاف
وگر بى شگفتى گزارى سخن
ندارد نوى نامه هاى کهن
سخن را به اندازه اى دار پاس
که باور توان کردنش در قياس
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نمايد دروغ
دروغى که ماننده باشد به راست
به از راستى کز درستى جداست
نظامى سبکباش ياران شدند
تو ماندى و غم غمگساران شدند
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسى چون سکندر نماند
مخور مى به تنها بر اين طرف جوى
حريفان پيشينه را باز جوى
گر آيند حاضر ميت نوش باد
وگر نى حسابت فراموش باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید