سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن مى که فرخ پيست
به من ده که داروى مردم ميست
ميى کوست حلواى هر غم کشى
نديده به جز آفتاب آتشى
جهان بينم از ميل جوينده پر
يکى سوى دريا يکى سوى در
نه بينم کسى را در اين روزگار
که ميلش بود سوى آموزگار
چو من بلبلى را بود ناگزير
کز اين گوش گيران شوم گوشه گير
به مشغولى نغمه اين سرود
شوم فارغ از شغل دريا و رود
چو بيرون جهم گه گه از کنج باغ
ترنجى به دستم چو روشن چراغ
نبينم کس از هوشياران مست
که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست اين دوستان
گريز آورم سوى آن بوستان
تماشاى اين باغ دلکش کنم
بدو خاطر خويش را خوش کنم
گزارشگر کارگاه سخن
چنين گويد از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبيخون زنگ
برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذيره شد آسايش و خواب را
روان کرد بر کف مى ناب را
به نوروز بنشست و مى نوش کرد
سرود سرايندگان گوش کرد
نبودى ز شه دور تا وقت خواب
مغنى و ساقى و رود و شراب
حسابى به جز کامرانى نداشت
از آن به کسى زندگانى نداشت
نشسته جهاندار گيتى فروز
به فيروزى آورده شب را به روز
به پيرامنش فيلسوفان دهر
جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
مى خام ريزنده بر خون خام
مغنى سراينده بر بانگ رود
به نوروزى شه نو آيين سرود
که دولت پناها جوان بخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را
گرو گير کن باده خام را
بساط مى ارغوانى بنه
طرب ساز و داد جوانى بده
چو دارى جوانى و اقبال هست
به رود و به مى شاد بايد نشست
چو ترتيب شمشير کردى تمام
بر آراى مجلس به ترتيب جام
جهان گير در سايه تاج و تخت
نگيرد جهان با تو اين کار سخت
سياهى گرفتى سپيدى بگير
چنين ابلقى با شدت ناگزير
علم بر فلک زن که عالم تراست
به دولت در آويز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
به چهره در آورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت
حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگى خويش در روم و شام
نيامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نيز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانيش بود
تمناى کشور ستانيش بود
کمربند ايرانيان سست کرد
به ايران گرفتن کمر چست کرد
درختى که او سر برآرد بلند
به ديگر درختان رساند گزند
به نخجير شد شاه يک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت
همى کرد نخجير در کوه و دشت
فلک وار مى شد سرى پر شکوه
گهى سوى صحرا گهى سوى کوه
گذشت از قضا بر يکى کوهسار
که بود از بسى گونه در وى شکار
دو کبک درى ديد بر خاره سنگ
به آيين کبکان جنگى به جنگ
گه آن مغز اين را به منقار خست
گه اين بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگى
همى بود بر هر دو نظارگى
ز سختى که کبکان در آويختند
ز نظاره شاه نگريختند
شگفتى فرومانده شه زان شمار
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
يکى را نشان کرد بر نام خويش
برو بست فال سرانجام خويش
دگر مرغ را نام دارا نهاد
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
دو مرغ دلاور در آن داورى
زمانى نمودند جنگ آورى
همان مرغ شد عاقبت کامگار
که بر نام خود فال زد شهريار
چو پيروز ديد آنچنان حال را
دليل ظفر يافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر يافته
پريد از برکبک بر تافته
سوى پشته کوه پرواز کرد
عقابى درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک درى را عقاب
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پيروزى خويشتن
نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال يارى دهد
به دارا در کامگارى دهد
وليکن در آن دولت کامگار
نباشد بسى عمر او پايدار
شنيدم که بود اندر آن خاره کوه
مقرنس يکى طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خويش
خبر باز جستندى از راز خويش
صدائى شنيدندى از کوه سخت
بر انسان که بودى نمودار بخت
بفرمود شه تا يکى هوشمند
خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ريزش خون بود
سرانجام اقبال او چون بود
بپرسيد پرسنده نغز فال
که چون مى نمايد سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چيره دست؟
به داراى دارا درآرد شکست؟
صدائى برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بدباز گفت
از آن فال فرخ دل خسروى
چو کوه قوى يافت پشت قوى
به خرم دلى زان طرف بازگشت
سوى بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبير بنشست با انجمن
چو سرو سهى در ميان چمن
سخن راند ز اندازه کار خويش
ز پيروزى صلح و پيکار خويش
که چون من به نيروى گيتى پناه
به گردون گردان رساندم کلاه
گزيت رباخوارگان چون دهم
به خود بر چنين خواريى چون نهم
به دارا چرا داد بايد خراج
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تيغ هست
چو تيغم بود تاجم آيد به دست
گر او لشگر آرد به پيکار من
نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ايزدى حاصلست
که رايم قوى لشگرم يکدلست
سپه را که فيروزمندى رسد
ز ياران يک دل بلندى رسد
دو درزى ز دل بشکند کوه را
پراکندگى آرد انبوه را
اميدم چنان شد به نيروى بخت
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه بايد رصدگاه دارا شدن
به جزيت دهى آشکارا شدن
شما زيرکان از سرياورى
چه گوئيد چون باشد اين داورى
چه حجت بود پيش دارا مرا
نهانى کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار
دعا تازه کردند بر شهريار
که تا چرخ گردنده و اخترست
وزين هر دو آميزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد
رخ شاه روشن تر از ماه باد
توئى آنکه نيروى بينش به توست
برومندى آفرينش به توست
به هر جا که باشى خداوند باش
ز تخمى که کارى برومند باش
چو پرسيدى از ما به فرخنده راى
بگوئيم چون بخت شد رهنماى
چنانست رخصت براى صواب
که شه بر مخالف نيارد شتاب
تو بنشين گر او با تو جنگ آورد
بر او تيغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو يک تيغ برداشتن
ز دشمن سر و تيغ بگذاشتن
گوزنى که با شير بازى کند
زمين جاى قربان نمازى کند
ز دارا نيايد به جز ناى و نوش
گر آيد به تو خونش آيد به جوش
تو زو بيش در لشگر آراستن
خراج از زبونان توان خواستن
شبيخون تو تا بيابان زنگ
تماشاى او تا شبستان تنگ
تو دين پرورى خصم کين پرورست
فرشته دگر اهرمن ديگرست
تو شمشيرگيرى و او جام گير
تو بر سر نشينى و او بر سرير
تو با دادى او هست بيدادگر
تو ميزان زور او ترازوى زر
تو بيدارى او بى خودى مى کند
تو نيکى کنى او بدى مى کند
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه
ز نيکان ندارد کسى نيکخواه
ببينى که روزى هم آزار او
کسادى در آرد به بازار او
نوازشگرى هاى بد رام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمنى چند باطل ستيز
مکن چون کند باطل از حق گريز
کمربند بيدارى بخت گير
کله داريى کن سر تخت گير
نبايد که بندد تو را اين خيال
که دولت به ملک است و نصرت به مال
سرى کردن مردم از مردميست
وگرنه همه آدمى آدميست
همه مردمى سرفرازى کند
سر آن شد که مردم نوازى کند
دد و دام را شير از آنست شاه
که مهمان نوازست در صيدگاه
جهان خوش بدان نيست کآرى به دست
به زنجير و قفلش کنى پاى بست
ز عيش خوش آنگه نشانش دهى
کز اينش ستانى به آنش دهى
جوانمرد پيوسته با کس بود
کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خميريست خام
همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو دارى و مردى تو راست
بدانديش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستى درخش
گر او گنجدان شد توئى گنج بخش
پدر گرچه با قوت شير بود
به کين خواستن نرم شمشير بود
تو آن شيرگيرى که در وقت جنگ
ز شمشير تو خون شود خاره سنگ
چگوئى سياهان زنگى سرشت
که بودند چون ديو دژخيم زشت
چو با تيغ تو سرکشى ساختند
به جز سر چه در پايت انداختند
چو زان سيلها بر نگشتى چو کوه
از اين قطره ها هم ندارى شکوه
نهنگى که او پيل را پى کند
از آهو بره عاجزى کى کند
هژبر ژيان کى شود صيد گور
سيه مارکى روى تابد ز مور
عقابى که نخجير سازى کند
به فروجکان دست بازى کند
دگر کاختران نيک خواه تواند
همان خاکيان خاک راه تواند
نمودار گيتى گشائى تراست
خلل خصم را موميائى تراست
به چندين نشانهاى فيروزمند
بدانديش را چون نبايد گزند
به فالى کز اختر توان برشمرد
تودارى درين داورى دستبرد
همان در حروف خط هندسى
تو غالب ترى گر سخن بررسى
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
به وقتى که با قوت چنگ بود
به مغلوبم و غالب چو بشتافتيم
در آن فتح غالب تو را يافتيم
چو پيروز بود آن نمونش به فال
در اين هم توان بود پيروز حال
شه از نصرت رهنمايان خويش
حساب جهانگيرى آورد پيش
به هر جا که شمشير و ساغر گرفت
به نيک اخترى فال اختر گرفت
به فرخندگى فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد
مبادا کسى کو زند فال بد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید