راى زدن دارا با بزرگان ايران

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن آتش توبه سوز
به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزى دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبى از داد اوست
پناه خدا ايمن آباد اوست
کسى کو بدين ملک خرسند نيست
به نزديک دانا خردمند نيست
خرد نيک همسايه شد آن بدست
که همسايه کوى نابخردست
چو در کوى نابخردان دم زنى
به ار داستان خرد کم زنى
دراين ده کسى خانه آباد کرد
که گردن ز دهقانى آزاد کرد
تو نيز ار نهى بار گردن ز دوش
ز گردن زنان برنيارى خروش
چو دريا به سرمايه خويش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانى خويش تا روز مرگ
درختى شو از خويشتن ساز برگ
چو پيله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قى کرد باز
گزارنده تر پيرى از موبدان
گزارش چنين کرد با بخردان
که چون شاه روم آمد آراسته
همش تيغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
که آمد برون اژدهائى ز روم
به پرخاش دارا سر افراخته
همه آلت داورى ساخته
جهان را بدين مژده نوروز بود
که بيداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به يکبارگى
ستوه آمدند از ستمکارگى
ز دارا پرستى منش خاسته
به مهر سکندر بياراسته
چو داراى دريا دل آگاه گشت
که موج سکندر ز دريا گذشت
ز پيران روشن دل راى زن
برآراست پنهان يکى انجمن
ز هر کاردانى براى درست
در آن داورى چاره اى باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست
بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون
که آيد ز کار سکندر برون
چو در جنگ پيروزيش ديده بود
ز پيروز جنگيش ترسيده بود
نکردش در آن کار کس چاره اى
نخوردش غمى هيچ غمخواره اى
چو دانسته بودند کو سرکشست
به سوزندگى گرم چون آتشست
سخنهاى کس درنيارد به گوش
در آن کار بودند يکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران
سرى بود نامى ز نام آوران
فريبرز نامى که از فر و برز
تن جوشنش بود و بازوى گرز
به بيعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پيشينه آگاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو اين بزمگاه
مبادا تهى عالم از نام تو
همان جنبش دور از آرام تو
گذشته نياى من از عهد پيش
چنين گفت با من در اندرز خويش
که چون کرد کيخسرو آهنگ غار
خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دير
فرود آيد اختر ز بالا به زير
برون آيد از روم گردنکشى
زند در هر آتشکده آتشى
همه ملک ايران بدست آورد
به تخت کيان برنشست آورد
جهان گيرد و هم نماند به جاى
سرانجام روزى درآيد ز پاى
مبادا که اين مرد رومى نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر يخ زند نام او
نيارد در اين کشور آرام او
نبايد کزو دولت آيد به رنج
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فريبى فرستد که طاعت کند
به يک روم تنها قناعت کند
فريب خوش از خشم ناخوش بهست
برافشاندن آب از آتش بهست
مکن تکيه بر زور بازوى خويش
نگهدار وزن ترازوى خويش
برآتش مياور که کين آورد
سکاهن بر آهن کمين آورد
اگر سهم شيرى بيفتد ز شير
حرون استرى مغزش آرد به ريز
به ناموس شايد جهان داشتن
و زان جاست رايت برافراشتن
برون آرش از دعوى همسرى
کزين پايه دارا کند سرورى
هر آن جو که با زر بود هم عيار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
بسا شير درنده سهمناک
که از نوک خارى درآيد به خاک
چو با کژدمى گرم کينى کنى
مبين خردش ار خرده بينى کنى
بينديش از آن پشه نيش دار
که نمرود را گفت سر پيش دار
جهان آن کسى راست کاندر نبرد
پى مرد بگذاشت بر هيچ مرد
گرسنه چو با سير خايد کباب
به فربه ترين زخمى آرد شتاب
نه بيگانه گر هست فرزند وزن
چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست
نبايد دگر مهر فرزند خواست
چو بالا برآرد گياه بلند
سهى سرو را باشد از وى گزند
ز پند بزرگان نبايد گذشت
سخن را ورق در نبايد نوشت
که چون آزموده شود روزگار
به ياد آيدت پند آموزگار
سگالش گرى کو نصيحت شنيد
در چاره را در کف آرد کليد
شه ار پند آن پير پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پاى لغز
وليکن نکشت آتش گرم را
به سر کوچکى داشت آزرم را
شد از گفته رايزن خشمناک
بپيچيد چون مار بر روى خاک
گره برزد ابروى پيوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را
درو ديد چون اژدها در گوزن
به چشمى که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنى ديده اى
که پولاد او را پسنديده اى
نمائى به من مردى اهل روم
ره کوه آتش برآرى به موم
عقابان به بازى و کبکان به چنگ
سر بازبازان درآرد به ننگ
چه بندم کمر در مصاف کسى
که دارم کمر بسته چون او بسى
دليرى کند با من آن نادلير
چو گور گرازنده با شرزه شير
سرش ليکن آنگه در آيد ز خواب
که شير از تنش خورده باشد کباب
بود خايه مرغ سخت و گران
نه با پتک و خايسک آهنگران
که دانست کين کودک خردسال
شود با بزرگان چنين بدسگال
به اول قدح دردى آرد به پيش
گذارد شکوه من و شرم خويش
بخود ننگ را رهنمونى کنم
که پيش زبونان زبونى کنم
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زينهار
ز رومى کجا خيزد آن دست زور
که کشتى برون راند از آب شور
بشوراند اورنگ خورشيد را
تمنا کند جاى جمشيد را
به تاراج ايران برآرد علم
برد تخت کيخسرو و جام جم
شکوه کيان بيش بايد نهاد
قدم در خور خويش بايد نهاد
سگ کيست روباه نا زورمند
که شير ژيان را رساند گزند
ز شيران بود روبهان را نوا
نخندد زمين تا نگريد هوا
تهى دست کو مايه دارى کند
چو لنگى است کو راهوارى کند
تو خود نيک دانى که با اين شکوه
ز يک طفل رومى نيايم ستوه
به دست غلامان مستش دهم
به چوب شبانان شکستش دهم
هزبرى که از سگ زبونى کند
خر پير با او حرونى کند
عقابى که از پشه گيرد گريز
گر افتادنش هست گو بر مخيز
پلنگى که ترسد ز روباه پير
بشوراد مغزش به سرسام تير
ببينى که فردا من پيل زور
سرش چون سپارم به سم ستور
که باشد زبونى خراجى سرى
که همسر بود نابلند افسرى
نشيننده بر بزمگاه کيان
منم تاج بر سر کمر بر ميان
که را يارگى کز سر گفتگوى
ز من جاى آبا کند جستجوى
کلاه کيان هم کيان را سزد
درين خز تن روميان کى خزد
من از تخمه بهمن و پشت کى
چرا ترسم از رومى سست پى
ز روئين دز و درع اسفنديار
بر اورنگ زرين منم يادگار
اگر باز گردد به پيشينه راه
بر او روز روشن نگردد سياه
وگر کشتى آرد به درياى من
سرى بيند افکنده در پاى من
چو دريا به تلخى جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم
از آن ابر عاصى چنان ريزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب
ستيزنده چون روستائى بود
شکستش به از موميائى بود
خر از زين زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صيد را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند
تو اى مغز پوسيده سالخورد
ز گستاخى خسروان باز گرد
نه چابک شد اين چابکى ساختن
کمندى به کوهى در انداختن
چراغى به صحرا برافروختن
فلک را جهاندارى آموختن
مکش جز به اندازه خويش پاى
که هر گوهرى را پديدست جاى
قبا کو نه در خورد بالا بود
هم انگاره دزديده کالا بود
تو را فترت پيرى از جاى برد
کهن گشتگيت از سر راى برد
چو پير کهن گردد آزرده پشت
ز نيزه عصا به که گيرد به مشت
ز پيرى دگرگون شود راى نغز
فراموش کارى درآيد به مغز
ز پيران دو چيزست با زيب و ساز
يکى در ستودان يکى در نماز
جهان بر جوانان جنگ آزماى
رها کن فروکش تو پيرانه پاى
تن ناتوان کى سوارى کند
سليح شکسته چه يارى کند
سپه به که برنا بود زان که پير
ميانجى کند چون رسد تيغ و تير
به هنگام خود گفت بايد سخن
که بى وقت بر ناورد ناربن
خروسى که بيگه نوا بر کشيد
سرش را پگه باز بايد بريد
زبان بند کن تا سر آرى بسر
زبان خشگ به تا گلوگاه تر
سر بى زبان کو به خون تر بود
بهست از زبانى که بى سر بود
زبان را نگهدار در کام خويش
نفس بر مزن جز به هنگام خويش
زبان به که او کام دارى کند
چو کامش رسد کامگارى کند
زبان ترازو که شد راست نام
از آن شد که بيرون نيايد ز کام
چو از کام خود گامى آيد برون
به هر سو که جنبد شود سرنگون
بسا گفتنيها که باشد نهفت
به ديگر زبان بايدش باز گفت
به گفتن کسى کو شود سخت کوش
نيوشنده را درنيايد به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت
بگويند سخته نگويند سخت
چو زين گونه تندى بسى کرد شاه
پشيمان شد آن پير و شد عذرخواه
خطرهاست در کار شاهان بسى
که با شاه خويشى ندارد کسى
چو از کينه اى بر فروزند چهر
به فرزند خود بر نيارند مهر
همانا که پيوند شاه آتشست
به آتش در از دور ديدن خوشست
نصيحت موافق بود شاه را
گر از کبر خالى کند راه را
نصيحت گرى با خداوند زور
بود تخمى افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصيحت گزار
که از پند او گرم شد شهريار
سخن را دگرگونه بنياد کرد
به شيرين زبان شاه را ياد کرد
که داراى دور آشکارا توئى
مخالف چه دارد چو دارا توئى
که باشد سکندر که آرد سپاه
ز داراى دولت ستاند کلاه
ترا اين کلاه آسمان دوختست
ستاره چراغ تو افروختست
کلوخى که با کوه سازد نبرد
به سنگى توان زو برآورد کرد
درخت کدو تانه بس روزگار
کند دعوى همسرى با چنار
چو گردد ز دولابه نال سير
رسن بسته در گردن آيد به زير
کدوئى است او گردن افراخته
ز ساق گيائى رسن ساخته
رسن زود پوسد چو باشد گياه
دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشيد مشعل درآرد به باغ
به پروانگى پيش ميرد چراغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
چگونه نهد پاى پيش پلنگ
گره ز ابروى خويش بر گوشه نه
که بر گوشه بهتر کمان را گره
به آهستگى کار عالم برار
که در کار گرمى نيايد به کار
چراغ ار به گرمى نيفروختى
نه خود را نه پروانه را سوختى
خمير آمده و آتش اندر تنور
نباشد زنان تا دهن راه دور
شکيب آورد بندها را کليد
شکيبنده را کس پشيمان نديد
نه نيکوست شطرنج بد باختن
فرس در تک و پيل در تاختن
بسا رود کز زخم خوردن شکست
که تا زخمه رودى آمد بدست
تو شاهى قياس تو افزون کنم
حساب تو با ديگران چون کنم
به تعظيم دارا جهان ديده مرد
بسى گونه زين داستان ياد کرد
جهاندار داراى جوشيده مغز
نشد نرم دل زان سخنهاى نغز
در آن تندى و آتش افروختن
کز او خواست مغز سخن سوختن
طلب کرد کايد ز ديوان دبير
به کار آورد مشک را با حرير
دبير نويسنده آمد چو باد
نوشت آنچه دارا بدو کرد ياد
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانى و ارژنگ را
يکى نامه نغز پيکر نوشت
به نغزى به کردار باغ بهشت
سخنهائى از تيغ پولادتر
زبان از سخن سخت بنيادتر
چو شد نامه نغز پرداخته
بر او مهر شاهانه شد ساخته
رساننده نامه خسروان
ز دارا به اسکندر آمد روان
بدو داد نامه چو سر باز کرد
دبير آمد و خواندن آغاز کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید