رفتن اسکندر به دز سرير

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از مى دلم تازه کن
در اين ره صبورى به اندازه کن
چراغ دلم يافت بى روغنى
به مى ده چراغ مرا روشنى
چو روز سپيد از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصاى زنگ
فروزنده روزى چو فردوس پاک
برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافى از دود و گيتى ز گرد
فک روى خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان
نسيم بهارى ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرين چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت
زمين را گل و سبزه مينو سرشت
به فيروز رائى شه نيک بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رايت برافروخت چهر
زمين خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سرير
که تا بيند آن تخت را تخت گير
سريرى خبر يافت کان تاجدار
برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فيروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کيان هيچکس را نکشت
همه راستان را قوى کرد پشت
سران را رسانيد تارک به تاج
بسى خرجها داد ونستد خراج
ز شادى دو منزل برابر دويد
به فرسنگها فرش ديبا کشيد
ز نزلى که بودش بدان دسترس
به حدى که حدش ندانست کس
ز هر موينه کان چو گل تازه بود
گرانمايه ها بيش از اندازه بود
سمور سيه روبه سرخ تيغ
همان قاقم و قندز بى دريغ
وشق نيفه هائى چو برگ بهار
بنفشه برو ريخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته
يکايک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خيز
به ديدار تازه به رفتار تيز
چو نزلى چنين خوب و آراسته
روان کرد و با او بسى خاسته
به استاد گاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست ناميش کرد
به شرط نشاندن گراميش کرد
چو دادش ز دولت درودى تمام
بپرسيدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بين و تخت کيان
چگونست بى فر فرخ بيان
سريرى ملک پاسخش داد باز
که اى ختم شاهان گردن فراز
کيومرث از خيل تو چاکرى
فريدون ز ملک تو فرمانبرى
ستاره کمان ترا تير باد
کمندت سپهر جهانگير باد
کليدى که کيخسرو از جام ديد
در آيينه دست تست آن کليد
جز اين نيست فرقى که ناموس و نام
تو ز آيينه بينى و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بيدار تخت
ترا باد جاويد ديهيم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سايه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش اين کهن طاق را
پى بارگى سوى اين مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کاى نامدار
ز کيخسروان تخت را يادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کى
همان خوردم از جام جمشيد مى
بدين جام و اين تخت آراسته
دلى دارم از جاى برخاسته
دگر نيز بينم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده راز کيخسروم
تو اينجا نشين تا من آنجا روم
بگريم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه اى بر لب جام او
ببينم که آن تخت خسرو پناه
چه زارى کند با من از مرگ شاه
وز آنجام نا جانور بشنوم
درودى کزين جانور بر شوم
شد آيينه جان من زنگ خورد
ز دايم بدان زنگ از آيينه گرد
بدان ديده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کارى آسان کنم
سريرى ز گفتار صاحب سرير
بدان داستان گشت فرمان پذير
فرستاد پنهان به دزدار خويش
که پيش آورد برگ از اندازه بيش
کمر بندد و چرب دستى کند
به صد مهر مهمان پرستى کند
اشارت کند تا رقيبان تخت
بسازند با شاه پيروز بخت
به گنجينه تخت بارش دهند
چو خواهد مى خوشگوارش دهند
فشانند بر تخت کيخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فيروزه ريزند مى
به فيروزى آرند نزديک وى
بهرچ آن خوش آيد به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
من اينجا نشينم به فرمان شاه
چو شاه از ره آيد کنم عزم راه
شهنشه پذيرا شد آن خانه را
به همخانگى برد فرزانه را
تنى چار پنج از غلامان خاص
چو زرى که آيد برون از خلاص
سوى تخت خانه زمين در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هيچ
بدان چرخ پيچان به صد چرخ و پيچ
دزى ديد با آسمان هم نورد
نبرده کسى نام او در نبرد
عروسان دز شربت آميختند
در آن شربت از لب شکر ريختند
نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنيها که بد درخورش
پريچهرگان سرائى چو ماه
همه صف کشيدند بر گرد شاه
فرو مانده حيران در آن فر و زيب
که سيماى دولت بود دل فريب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
سوى تخت کيخسروى سر کشيد
سرافکنده و برکشيده کلاه
درآمد به پائين آن تختگاه
ز ديوار و در گفتى آمد خروش
که کيخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمان گزار
که بر تخت بنشيند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت
چو سيمرغ بر شاخ زرين درخت
نگهبان آن تخت زرين ستون
ز کان سخن ريخت گوهر برون
که پيروزى شاه بر تخت شاه
نمايد به پيروزى بخت راه
همان گوهرى جام ياقوت سنج
کليديست بر قفل بسيار گنج
بدين تخت و اين جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آرى بدست
رقيبى دگر گفت کاى شهريار
نديده چو تو شاه چندين ديار
چو بر تخت کيخسروى تاختى
سر از تخت گردون برافراختى
دگر نغز گوئى زبان برگشاد
که تا چند کيخسرو و کيقباد
چو زين تخت بازوى شه شد قوى
کند کيقبادى و کيخسروى
همه فال خسرو در آن پيش تخت
به پيروز بختى برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کيخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست يکدم نه دير
ببوسيد بر تخت و آمد به زير
ز گوهر بر آن تخت گنجى فشاند
که گنجور خانه در آن خيره ماند
بفرمود تا کرسى زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسى نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بين کشيدند دست
چو ساقى چنان ديد پيغام را
ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با راى و هوش
که بر ياد کيخسرو اين مى بنوش
بخور کاختر فرخت يار باد
بدين جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را ديد بر پاى خاست
بخورد آن يکى جام و ديگر نخواست
بر آن جام عقدى ز بازوى خويش
برافشاند و بنشست و بنهاد پيش
در آن تخت بى تاجور بنگريست
بر آن جام مى بى باده لختى گريست
گه از بى شرابى گه از بى شهى
مثل زد بر آن جام و تخت تهى
که بى تاجور تخت زرين مباد
چو مى نيست جام جهان بين مباد
به مى روشنائى بود جام را
بلندى به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو مى ريخت گو بر زمين افت جام
شهى را بدين تخت باشد نياز
که بر تخت مينو نخسبد به ناز
کسى کو به مينو کشد رخت را
به زندان شمارد چين تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بريشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابريشمش ياد باشد نه عاج
از آنيم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دليم از شبيخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشيد
که شمشير باد خزان را نديد
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شير ازين گور گه در گذشت
گوزنان به بازى برآشفته اند
هزبران هايل مگر خفته اند
همان نافه آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان يوزان شکست
بدين غافلى ميگذاريم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازيم تختى چنين خيره خير
که بر وى شود ديگرى جاى گير
کنيم از پى ديگرى جام گرم
که ما را ز جايى چنين باد شرم
چه سود اين چنين تخت کردن به پاى
که تخته ست ما را نه تختست جاى
نه تخت زرست اينکه او جاى ماست
کز آهن يکى کنده بر پاى ماست
چو بر تخت جاويد نتوان نشست
ز تن پيشتر تخت بايد شکست
چو در جام کيخسرو آبى نماند
بجاى آبگينش نبايد فشاند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید