بازگشتن اسکندر از چين

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى امشب به مى کن شتاب
که با درد سر واجب آمد گلاب
ميى کاب در روى کار آورد
نه آن مى که در سر خمار آورد
جهان گرد را در جهان تاختن
خوش آيد سفر در سفر ساختن
به هر کشورى ديدن آرايشى
به هر منزلى کردن آسايشى
ز پوشيدگيها خبر داشتن
ز ناديدها بهره برداشتن
وليکن چو بينى سرانجام کار
به شهر خودست آدمى شهريار
فرو ماندن شهر خود با خسان
به از شهريارى به شهر کسان
سکندر بدان کامگارى که بود
همه ميل بر شهر خود مى نمود
اگر چه ولايت ز حد بيش داشت
هم انديشه خانه خويش داشت
شبى راى آن زد که فردا ز جاى
چو باد آورد پاى بر باد پاى
هواى وطن در دل آسان کند
نشاط هواى خراسان کند
زمين عجم زير پاى آورد
سوى ملک اصطخر راى آورد
جهان را برافروزد از رنگ خويش
بلندى درارد به اورنگ خويش
بران ملک نوش آفرين بگذرد
بد و نيک آن مملک بنگرد
نمايد که ترتيبها نو کنند
بسيچ زمين بوس خسرو کنند
کند تازه نانباره هر کسى
در آن باده سازد نوازش بسى
به خواهندگان ارمغانى دهد
جهان را ز نو زندگانى دهد
در اين پرده مى رفتش انديشه اى
ندارند شاهان جز اين پيشه اى
دوالى که سالار ابخاز بود
به نيروى شه گردن افراز بود
دوال کمر بسته بر حکم شاه
بسى گرد آفاق پيمود راه
درآمد بر شاه نيکى سگال
بناليد مانند کوس از دوال
که فرياد شاها ز بيداد روس
که از مهد ابخاز بستد عروس
کس آمد کز آن ملک آراسته
خلالى نماند از همه خواسته
ستيزنده روسى ز آلان و ارگ
شبيخون درآورد همچون تگرگ
به دربند آن ناحيت راه يافت
به فراطها سوى دريا شتافت
خروجى نه بروجه اندازه کرد
در آن بقعه کين کهن تازه کرد
به تاراج برد آن بر و بوم را
که ره بسته باد آن پى شوم را
جز از کشتگانى که نتوان شمرد
خرابى بسى کرد و بسيار برد
در انبار آکنده خوردى نماند
همان در خزينه نوردى نماند
ز گنجينه ما تهى کرد رخت
در از درج بربود و ديبا ز تخت
همان ملک بردع بر انداختند
يکى شهر پر گنج پرداختند
به تاراج بردند نوشابه را
شکستند بر سنگ قرابه را
ز چندان عروسان که ديدى به پاى
نماندند يک نازنين را بجاى
همه شهر و کشور بهم بر زدند
ده و دوده را آتش اندر زدند
اگر من در آن داورى بودمى
از اين به به کشتن بر آسودمى
من اينجا به خدمت شده سربلند
زن و بچه آنجابه زندان و بند
اگر داد نستاند از خصم شاه
خدا باد يارى ده داد خواه
ببينى که روسى در اين روز چند
به روم و به ارمن رساند گزند
چو زينگونه بر گنج ره يافتند
شتابند از آنسان که بشتافتند
ستانند کشور گشايند شهر
که خامان خلقند و دونان دهر
همه رهزنانند چون گرگ و شير
به خوان نادليرند و بر خون دلير
ز روسى نجويد کسى مردمى
که جز گوهرى نيستش زادمى
اگر بر خرى بار گوهر بود
به گوهر چه بينى همان خر بود
چو ره يافتند آن حريفان به گنج
بسى بومها را رسانند رنج
به بيداد کردن بر آرند يال
ز بازارگانان ستانند مال
خلل چون دران مرز و بوم آورند
طمع در خراسان و روم آورند
بشوريد شاهنشه از گفت او
ز بيداد بر خانه و جفت او
پريشان شد از بهر نوشابه نيز
که بر شاه بود آن ولايت عزيز
فرو برد سر طيره و خشم ساز
وزان طيرگى سر برآورد باز
به فرياد خوان گشت فرمان تراست
مرا در دلست آنچه در جان تراست
ازين گفته به باشد ار بگذرى
تو گفتى و باقى ز من بنگرى
ببينى که چون سر به راه آورم
چه سرها ز چنبر به چاه آورم
چه دلهاى مردان برارم ز هوش
چه خونهاى شيران در آرم به جوش
برآرم سگان را ز شور افکنى
که با شير بازيست گور افکنى
نه بر طاس مانم نه روسى بجاى
سر هر دو را بسپرم زير پاى
اگر روس مصر است نيلش کنم
سراسيمه در پاى پيلش کنم
برافرازم از کوهش اورنگ را
در آتش نشانم همه سنگ را
نه در غار کوه اژدهائى هلم
نه از بهر دارو گياهى هلم
گر اين کين نخواهم ز شيران روس
سگم سگ نه اسکندر فيلقوس
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز بر طاسى روس رو به ترم
گر از گردش چرخ باشد زمان
بخواهيم کين خود از بدگمان
همه برده را باز جاى آوريم
ستاننده را زير پاى آوريم
نمانيم نوشابه را زير بند
چو وقت آيد از نى برآريم قند
گر آن سيم در سنگ شد جايگير
برون آوريمش چو موى از خمير
به چاره گشاده شود کار سخت
به مدت شکوفد بهار از درخت
به سختى در از چاره دل وام گير
که گردد زمان تا زمان چرخ پير
در اين ره چو برداشتم برگ و زاد
صبورى کنم تا برآيد مراد
ز کوه گران تا به درياى ژرف
به آهستگى کار گردد شگرف
مرا سوى ملک عجم بود راى
که سازم در آن جاى يک چند جاى
چو زين داستانم رسيد آگهى
به ار تخت من باشد از من تهى
به جنبش گراينده شد رخت من
سر زين من بس بود تخت من
نخسبم نياسايم از هيچ راه
مگر کينه بستانم از کينه خواه
دوالى چو ديد آن پذيرفتگى
برآسود از آن خشم و آشفتگى
به لب خاک را عنبر آلود کرد
زمين را به چهره زراندود کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید