داستان نوشابه پادشاه بردع - قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
ستيزه در آن کار نامد صواب
فرو ماند يک بارگى در جواب
بترسيد و شد رنگ رويش چو کاه
به داراى خود بر خود را پناه
چو دانست نوشابه کان تند شير
هراسان شد از تندى آمد به زير
بدو گفت کى خسرو کامگار
بسى بازى آرد چنين روزگار
مينديش و مهر مرا بيش دان
همان خانه را خانه خويش دان
ترا من کنيزى پرستنده ام
هم آنجا هم اينجا يکى بنده ام
به تونقش تو زان نمودم نخست
که تا نقش من بر تو گردد درست
اگر چه زنم زن سير نيستم
ز حال جهان بى خبر نيستم
منم شير زن گر توئى شير مرد
چه ماده چه نر شير وقت نبرد
چو بر جوشم از خشم چون تند ميغ
در آب آتش انگيزم از دود تيغ
کفلگاه شيران برآرم به داغ
ز پيه نهنگان فروزم چراغ
ز مهرم مکش سوى پيکار خويش
گرفته مزن بر گرفتار خويش
منه خار تا در نيفتى به خار
رهاننده شو تا شوى رستگار
تو آنگه که بر من شوى دست ياب
زنى بيوه را داه باشى جواب
من ار بر تو چربم به هنگام کين
بوم قايم انداز روى زمين
درين هم نبردى چو روباه و گرگ
تو سر کوچک آيى و من سر بزرگ
چنين آمدست از نقيبان پير
که با هيچ ناداشت کشتى مگير
که بر جهد آن گز تو چيزى کند
بکوشد به جان تا ترا بفکند
تنم گر چه هست از مقيمان شهر
دلم نيست غافل ز شاهان دهر
ز هندوستان تا بيابان روم
ز ويران زمين تا به آباد بوم
فرستاده ام سوى هر کشورى
فراست شناسى و صورتگرى
بدان تا ز شاهان اقليم گير
کند صورت هر کسى بر حرير
نگارنده صورت از هر ديار
سرانجام نزد من آرد نگار
چو آرند صورت به نزديک من
در او بنگرد راى باريک من
گوا خواهم آن نقش را در نبشت
ز هر کس که اين از که دارد سرشت
چو گويند نقش فلان پادشاست
پذيرم که آن نقش نقشيست راست
پس از ناخن پاى تا فرق سر
گمارم بهر صورتى بر نظر
ز هر سال خوردى و هر تازه اى
بگيرم به قدر وى اندازه اى
بد و نيک هر صورتى از قياس
شناسم که هستم فراست شناس
شب و روز بى چاره سازى نيم
درين پرده با خود به بازى نيم
ترازوى همت روان مى کنم
سبک سنگن خسروان مى کنم
ز هر نقش کان يافتم بر پرند
خيال تو آمد مرا دلپسند
که با جان به مهر آشنائى دهد
برآزرم خسرو گوائى دهد
چو گفت اين سخن به اسکندر دلير
ز تخت گرانمايه آمد به زير
فرو ماند شه را در آن دستگاه
که يک تخت را برنتابد دو شاه
نبينى دو شاهست شطرنج را
که بر هر دلى نو کند رنج را
پريچهره چون از سر تخت خويش
فرود آمد و خدمت آورد پيش
عروسانه بر کرسى زر نشست
شهنشاه را گشت پايين پرست
شه از شرم آن ماهى چون نهنگ
چو زرافه از رنگ مى شد به رنگ
به دل گفت کاين کاردان گر زنست
به فرهنگ مردى دلش روشنست
زنى کو چنين کرد و اينها کند
فرشته بر او آفرينها کند
ولى زن نبايد که باشد دلير
که محکم بود کينه ماده شير
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازو شکن
زن آن به که در پرده پنهان بود
که آهنگ بى پرده افغان بود
چه خوش گفت جمشيد با راى زن
که يا پرده يا گور به جاى زن
مشو بر زن ايمن که زن پارساست
که در بسته به گرچه دزد آشناست
دگر باره گفت اين چه کم بود گيست
شفاعت درين پرده بيهوده گيست
به تلخى در انديشه را جوش ده
در افتاده اى تن فراموش ده
بجاى چنين دلبر مهربان
که زيبا سرشتست و شيرين زبان
گرت دشمن کينه ور يافتى
بجز سر بريدن چه بر تافتى
از اينجا اگر برکشم پاى خويش
نگهدارم اندازه راى خويش
نپوشم دگر رخ چو بيگانگان
نگيرم ره و رسم ديوانگان
دل بسته را برگشايم ز بند
گره بر گره چون توانم فکند
چو درطاس رخشنده افتاد مور
رهاننده را چاره بايد نه زور
شکيبائى آرم در اين رنج و تاب
خياليست گوئى که بينم به خواب
شنيدم رسن بسته اى سوى دار
برو تازگى رفت چون نوبهار
بپرسيدش از مهربانان يکى
که خرم چرائى و عمر اندکى
چنين داد پاسخ که عمر اين قدر
به غم بردنش چون توانم بسر
درين بود کايزد رهائيش داد
در آن تيرگى روشنائيش داد
بسا قفل کو را نيابى کليد
گشاينده اى ناگه آيد پديد
ازين در بسى گفت با خويشتن
هم آخر به تسليم در داد تن
تهمتن چو تنها کند ترکتاز
بدو ديو را دست گردد دراز
مغنى چو بى پرده گويد سرود
زند خنده بر بانگ وى بانگ رود
چو لختى منش را بماليد گوش
نشاند آتش طيرگى را ز جوش
شکيبندگى ديد درمان خويش
به تسليم دولت سرافکند پيش
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پرى پيکران
ز هر گونه آرايش خوان کنند
بسيچ خورشهاى الوان کنند
کنيزان چون شمع برخاستند
ملوکانه خوانى برآراستند
نهادند نزلى ز غايت برون
ز هر بخته اى پخته از چند گون
رقاق تنک، گرده گرد روى
ز گرد سراپرده تا گرد کوى
همان قرصه شکر آميخته
چو کنجد بر آن گرده ها ريخته
اباهاى نوشين عنبر سرشت
خبر داده از خوردهاى بهشت
ز بس کوهه گاو و ماهى چو کوه
شده در زمين گاو و ماهى ستوه
ز مرغ و بره روى رنگين بساط
برآورده پر مرغ وار از نشاط
مصوص سرائى و ريچار نغز
ز بادام و پسته برآورده مغز
ز بس صاف پالوده عطر ساى
بسا مغز پالوده کامد بجاى
ز لوزينه خشک و حلواى تر
به تنگ آمده تنگهاى شکر
فقاع گلابى گل شکرى
طبرزد فشان از دم عنبرى
جدا از پى خسرو نيک بخت
بساط زر افکند بالاى تخت
نهاده يکى خوان خورشيد تاب
بر او چار کاسه ز بلور ناب
يکى از زر و ديگر از لعل پر
سه ديگر ز ياقوت و چارم ز در
چو بر مائده دستها شد دراز
دهان بر خورش راه بگشاد باز
به شه گفت نوشابه بگشاى دست
بخور زين خورشها که در پيش هست
به نوشابه شه گفت کى ساده دل
نوا کج مزن تا نمانى خجل
در اين صحن ياقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
چگونه خورد آدمى سنگ را
طبيعت کجا خواهد اين رنگ را
طعامى بياور که خوردن توان
به رغبت برو دست کردن توان
بخنديد نوشابه در روى شاه
که چون سنگ را در گلو نيست راه
چرا از پى سنگ ناخوردنى
کنى داورى هاى ناکردنى
به چيزى چه بايد برافراختن
که نتوان از او طعمه اى ساختن
چو ناخوردنى آمد اين سفله سنگ
درو سفلگانه چه آريم چنگ
در اين ره که از سنگ بايد گشاد
چرا سنگ بر سنگ بايد نهاد
کسانى که اين سنگ برداشتند
نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
تو نيز ار نه اى مرد سنگ آزماى
سبک سنگ شو زانچه مانى به پاى
ز بيغاره آن زن نغزگوى
ز ناخورده خوان کرد شه دست شوى
به نوشابه گفت اى شه بانوان
به از شير مردان به توش و توان
سخن نيک گفتى که جوهر پرست
ز جوهر بجز سنگ نارد بدست
وليک آنگه اين نکته بودى درست
که گوينده جوهر نجستى نخست
مرا گر بود گوهرى بر کلاه
ز گوهر بنا شد تهى تاج شاه
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
ملامت نگر تا که را درخورست
چه بايد به خوان گوهر اندوختن
مرا گوهر اندازى آموختن
زدن خاک در ديده گوهرى
همه خانه ياقوت اسکندرى
وليکن چو ميبينم از راى خويش
سخنهاى تو هست بر جاى خويش
هزار آفرين بر زن خوب راى
که مارا به مردى شود رهنماى
زپند تو اى بانوى پيش بين
زدم سکه زر چو زر بر زمين
چو نوشابه آن آفرين کرد گوش
زمين را ز لب کرد ياقوت نوش
بفرمود کارند خوانهاى خورد
همان نقلدانهاى ناديده گرد
نخست از همه چاشنى برگرفت
در آن چابکى ماند خسرو شگفت
ز خدمت نياسود چندانکه شاه
ز خوردن بر آسود و شد سوى راه
به وقت شدن کرد با شاه عهد
که نارد در آزار نوشابه جهد
بفرمود شه تا وثيقت نبشت
بدو داد و شد سوى بزم از بهشت
سکندر چو زان شهر شد باز جاى
فريب از فلک ديد و فتح از خداى
بدان رستگارى که بودش هراس
رهاننده را کرد صد ره سپاس
شب از روز رخشنده چون گوى برد
چراغى برافروخت شمعى بمرد
بتاوان آن گوى زر بر سپهر
بسا گوى سيمين که بنمود چهر
شه آسايش و خواب را کار بست
دو لختى در چار ديوار بست
برآسود تا صبحدم بر دميد
سپيدى شد اندر سياهى پديد
سر از خواب نوشين برآورد شاه
يکى مجلس آراست چون صبحگاه
که خورشيد نارنج زرين بدست
ترنج فلک را بدو سر شکست
پرى چهره نوشابه نوش بهر
به فال همايون برون شد ز شهر
چو رخشنده ماهى که در وقت شام
بر آيد ز مشرق چو گردد تمام
کنيزان چو پروين به پيرامنش
ز تارک درآموده تا دامنش
روان ماهرويان پس پشت او
چو ناهيد صد در يک انگشت او
پريرخ چو در لشگر شاه ديد
جهان در جهان خيل و خرگاه ديد
ز بس پرنيانهاى زرين درفش
هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
ز بس نوبتيهاى زرين نگار
نميبرد ره بر در شهريار
نشان جست و آمد به درگاه شاه
سر نوبتى ديد بر اوج ماه
زده بارگاهى بريشم طناب
ستونش زر و ميخش از سيم ناب
فرود آمد از بارگى بار خواست
زمين بوس شاه جهاندار خواست
رقيبان بارش گشادند بار
درآمد به نوبتگه شهريار
سران جهان ديد در پيشگاه
سرافکنده در سايه يک کلاه
کمر بر کمر تاجداران دهر
به پيش جهان جوى پيروز بهر
چنان کز بسى رونق و نور و تاب
شده چشم بيننده را زهره آب
همه گشته با نقش ديوار جفت
نه ياراى جنبش نه آواى گفت
عروس حصارى چو ديد آن حصار
بلرزيد از آن درگه تنگبار
زمين بوسه داد آفرين برگرفت
درو مانده آن شير مردان شگفت
بفرمود خسرو که از زر ناب
يکى کرسى آرند چون آفتاب
عروسى چنان را نشاند از برش
عروسان ديگر فراز سرش
بپرسيد و بس مهربانى نمود
بدان آمدن شادمانى نمود
نشيننده را چون دل آمد بجاى
اشارت چنان رفت با رهنماى
که سالار خوان خورد خوان آورد
خورشهاى خوش در ميان آورد
نخستين ز جلاب نوشين سرشت
زمين گشت چون حوضهاى بهشت
يکى جوى از آن حوض نوشين گلاب
نه خسرو که شيرين نديده به خواب
نهادند خوان آنگهى بى دريغ
گراينده شد گرد عنبر به ميغ
ز هر نعمتى کايد اندر شمار
فرو ريخته کوهى از هر کنار
حريرى رقاق دو پرويزنى
چو مهتاب تابنده از روشنى
همان گرده نرم چون ليف خز
کزو پخته شد گرده گرده پز
اباهاى الوان ز صد گونه بيش
به خوانهاى زرين نهادند پيش
جهان را يکى خورد الوان نبود
کزان خورد چيزى بران خوان نبود
چو خوردند چندان که آمد پسند
ز جام و صراحى گشادند پند
مى ناب خوردند تا نيمروز
چو مى در ولايت شد آتش فروز
نشاط ابروى مى پرستان گشاد
ز نيروى مى روى مستان گشاد
پرى پيکرانى بدان دلبرى
نشستند تا شب به رامشگرى
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوى خوابگاه آورد
بدان لعبتان گفت سالار دهر
يک امشب نبايد شدن سوى شهر
چنانست فرمان که فردا پگاه
براريم بزمى ز ماهى به ماه
به رسم فريدون و آيين کى
ستانيم داد دل از رود ومى
مگر چون برافروزد آتش ز جام
شود کار ما پخته زان خون خام
زمانى ز شغل زمين بگذريم
به مرجان پرورده جان پروريم
فروزنده گرديم چون گل به مى
بدان کوره از گل برآريم خوى
زمين را به جرعه معنبر کنيم
به سرشوى شادى گلى تر کنيم
پريزادگان بوسه دادند خاک
پريوار هم شاد و هم شرمناک
فروزنده نوشابه در بزم شاه
فروزان تر از زهره در صبحگاه
چو شب زيور عنبرين ساز کرد
سر نافه مشک را باز کرد
شه از زلف مشگين آن دلگشاى
کمندى برآراست عنبر فشان
مه و مشترى را به مشگين کمند
فرود آوريد از سپهر بلند
شب جشن بود آن شب دل نواز
پرى پيکران چون پرى جلوه ساز
مگر کاتشى برفروزند لعل
در آتش نهند از پى شاه نعل
بفرمود شه آتش افروختن
به رسم مغان بوى خوش سوختن
ز باده چنان آتشى پرفروخت
که ميخوارگان را در آن رخت سوخت
به رود و مى و لهوهاى دگر
همى برد شب را به شادى بسر
چو شنگرف سودند بر لاجورد
سمور سيه زاد روباه زرد
دگر باره در جنبش آمد نشاط
درآموده شد خسروانى بساط
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
خرامش درآمد به کبک و تذرو
نواگر شدند آن پريچهرگان
نوآيين بود مهر در مهرگان
ز بيجاده گون باده دل فروز
فشاندند بيجاده بر روى روز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید