شماره ٤٠: گر ببينم روى گل را صبحگاهى در قفس

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گر ببينم روى گل را صبحگاهى در قفس
خط آزادى شود هر مد آهى در قفس
گوشه چشمى است از صياد ما را التماس
هست باغ دلگشاى مانگاهى در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نيست
کز دل واکرده دارم پيشگاهى در قفس
خاطر صياد را نتوان پريشان ساختن
ورنه داردسينه صد چاک، آهى در قفس
در گرفتارى است اندک التفاتى بى شمار
مى زند پهلو به شاخ گل، گياهى در قفس
دامگاه تازه اى پرواز را منظور بود
اين که مى کردم نفس را راست گاهى در قفس
گز ز تنهايى بنالد محض کافر نعمتى است
هرکه چون صياد دارد خانه خواهى در قفس
چشم وا کردن به روى بيوفايان مشکل است
کاش مى بود از حريم بيضه راهى در قفس
از دل صدچاک مى بينم جمال يار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهى در قفس
چاره زندانى افلاک تسليم است و بس
نيست غير از زير بال خود پناهى در قفس
دل نشد عبرت پذير از تنگناى آسمان
مى رود هرمويم از غفلت به راهى در قفس
سايه گل نيست جاى خواب و ما دلمردگان
راست مى سازيم هردم خوابگاهى در قفس
بى پر و بالى مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در داميم و گاهى در قفس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید