شماره ٨٩: يوسف من بيش ازين در چاه ظلمانى مباش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
يوسف من بيش ازين در چاه ظلمانى مباش
تخت کنعان خالى افتاده است زندانى مباش
در هوايت شاخ گل آغوش خالى کرده است
بيش ازين در تنگناى دام زندانى مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشيدن است
تا توانى برق بودن ابرنيسانى مباش
پادشاهى بى حضور قلب بار خاطرست
دل چو نيست گو تخت سليمانى مباش
دل نمى لرزد به صيد رام اين صياد را
در قفس زنهار بى بال و پر افشانى مباش
در رکاب برق دارد پاي، حسن نوبهار
تا گلى در باغ دارى غنچه پيشانى مباش
سعى کن تاعشق سنگين دل به فريادت رسد
امت پيغمبر عقل از گرانجانى مباش
آتش بيتابى من بس بلند افتاده است
اى نصيحتگر به فکر دامن افشانى مباش
من که گوى همت از خورشيد تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانى مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهى گريست؟
در بساط سينه گو يک لعل پيکانى مباش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید