شماره ١٩٣: رفته پايم به گل از پرتو چشم تر خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
رفته پايم به گل از پرتو چشم تر خويش
نخل شمعم که بود ريشه من در سر خويش
بر نيايم ز قفس گر قفسم را شکنند
خجلم بس که ز کوتاهى بال و پر خويش
چون گهرگرد يتيمى است لباسى که مراست
گرد مى خيزد اگر دست زنم بر سر خويش
ازگهر سنجى اين جوهريان نزديک است
که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خويش
عالم از خامه شيرين سخنم پر شورست
نيستم نى که ببندم به گره شکر خويش
تا خلافش به دل جمع توانم کردن
راه گفتار نبندم به نصيحتگر خويش !
به شکر خنده شادى گذرد ايامش
هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خويش
چه فتاده است در انديشه سامان باشم؟
من که چون شاخ گل از خويش ندانم سر خويش
صائب از شرم همان حلقه بيرون درم
سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید