شماره ٢٨٩: سرى را که بالين شود آستانش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
سرى را که بالين شود آستانش
بود بخت بيدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونريز طفلى
که گلگون شود اسب نى زير رانش
رسانده است ناسازگارى به جايى
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسيمى که برخيزد از بوستانش
شکوه جمالش رسيده است جايى
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک ميانى است کارم که ديدن
کند کار آتش به موى ميانش
ز مى جان کند درتن مى پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستى که گيرد عنانش ؟
سپندى که از روى گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
ربايد مگر بيخودى ازميانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تيغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعى
که از همت خود بود آسمانش
مينديش از چين ابروى گردون
که نرم است بسيار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعاى دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید