شماره ٣٢٤: روزها گر نيست نم درجويبارم همچو شمع

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
روزها گر نيست نم درجويبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانى سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم ديده روشن درين ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
مى زدايم زنگ کفر ازدل شب تاريک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بيدارى شب دلمرده را
نور مى بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بى حاصلى
دربساط آفرينش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگرديم تاسحر؟
در کمين خصمى چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پيش پاى خود ظلمت زدود
رهنماى عالمى شبهاى تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلى
زان بود خاييدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زير خرقه دارم همچو شمع
تا نپيوندم به دريا جويبار خويش را
نيست ممکن برزمين پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب اميد دلگشايى از سرشک
شد فزون عقده ديگر به کارم همچو شمع



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید