شماره ٣٣١: ز سير باغ نگردد دل پريشان جمع

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ز سير باغ نگردد دل پريشان جمع
که خويش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درين باغ رشک مى آيد
که بهر پاره شدن مى کند گريبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صيد دل نشود طره پريشان جمع
به روشنايى فهم از چراغ قانع شو
که اين دوشمع نگردد به يک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار مى گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نيسان جمع
مجو بلندى اگر رحمت آرزو دارى
که مى شود به زمينهاى پست باران جمع
تمام شب ز براى ذخيره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هيچ حيله نگردد دل پريشان جمع
ز موج حادثه مردان نمى روند از جا
که زير تيغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سير پريشان ما خبر دارى ؟
ترا که هست دل آهنين چوپيکان جمع
بلاست دايره خلق چون وسيع افتاد
که دام و دد همه باشند دربيابان جمع
به آفتاب جهانتاب مى رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درين گلستان جمع



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید