شماره ٤١٧: خامش نمى شوم چو جرس بادهان خشک

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خامش نمى شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سايه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصيب من چو هما استخوان خشک
بى آب، نان خشک گلو گير مى شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تيغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهيان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ايم به آب روان خشک
سر برنياورم ز زمين روز باز خواست
از بس که ديده ام ترى از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوى
بگذر چو تير راست ز بحر کمان خشک
روزى که نيست ابرترى درنظر مرا
چون شيشه مى خلد به دلم آسمان خشک
ساقى کجاست تا در ميخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند اين دکان خشک
از جان پرغبار سخنهاى تر مرا
چون لعل آبدار برآيد ز کان خشک
چون پاى قطع راه ندارى ز کاهلى
بيرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تيغ اگر چه تشنه لبى داردم کباب
تر مى کنم گلوى جهان بازبان خشک
حيرت ز بس که کرد زمين گير خلق را
اين دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خيال هم ز سخن مى رسد به کام
گرتر شود زآب گهرريسمان خشک
آه ندامتى است که در دل خلد چو تير
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولي، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل اين ميزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزيده است مرا آشيان خشک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید