شماره ٥٢١: صاف چون صبح است با عالم دل بى کينه ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
صاف چون صبح است با عالم دل بى کينه ام
مى توان رو ديد از روشندلى در سينه ام
از مى روشن سياهى آب حيوان مى شود
نيست بر خاطر غبارى از شب ادينه ام
گر زنم مهر خموشى برلب خود مى شود
کشتى دريايى از آب گهر گنجينه ام
داشت چون طوطى نهان در زنگ خودبينى مرا
تا نظر بستم ز خود بى زنگ شد آيينه ام
نيستند ايمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زير قبا آيينه ام
فقر بر من از خسيسى چون گدايان پينه نيست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمينه ام
تا سفيدى از سياهى فرق کردم چون قلم
بود دايم مشرق زخم نمايان سينه ام
يکقلم گر موج دريا دست يغمايى شود
صائب از گوهر نمى گردد تهى گنجينه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید