شماره ٥٣٨: تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم
فيض داغ تازه از داغ کهن برداشتم
روى تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت
پيش نيسان چون صدف دست از دهن برداشتم
منفعل از آزادگانم گرچه غير از دل نبود
توشه اى کز عالم ايجاد من برداشتم
از چمن پيرا چه افتاده است ناز گل کشم
من که از کنج قفس فيض چمن برداشتم
گرچه مى دانم نخواهد آمد از بيطاقتى
وعده آن يار جانى را به تن برداشتم
از ندامت مى زنم در روزگار خط به سر
دست گستاخى کز آن سيب ذقن برداشتم
فکر داغ تازه اى مى گشت گرد دل مرا
پنبه اى گاهى گر از داغ کهن برداشتم
چون نظر بردارم از زلفى که ازهر حلقه اش
بهره ناف غزالان ختن برداشتم
بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت
گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم
يوسفستان گشت زندان غريبى در نظر
تا ز دل ياد زمين گير وطن برداشتم
در غريبى گشت صرف نامجويى چون عقيق
مشت خونى کز جگر گاه يمن برداشتم
با زبردستى سپهراهنين پى برنداشت
از امانت بار سنگين که من برداشتم
شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتى است
من ز خارش فيض بوى پيرهن برداشتم
مرغ بى بال و پر شب آشيان گم کرده ام
تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم
هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من
خار راهت تا به چشم خويشتن برداشتم
جز ندامت حاصل ديگر سوال من نداشت
رزق دندان گشت دستى کز دهن برداشتم
مشت خون کشته من قابل دعوى نبود
دست از دامان آن سيمين بدن برداشتم
حاصل صورت پرستى غوطه در خون خوردن است
عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم
چون صراحى نشاه مى مى دهد گفتار من
بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم
صائب از نظاره فردوس گشتم بى نياز
پرده تا از روى گلرنگ سخن برداشتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید