شماره ٥٤٣: ياد ايامى که در دل خار خارى داشتم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ياد ايامى که در دل خار خارى داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذارى داشتم
از تهى پايى به هر صحرا که راهم مى فتاد
از سر هر خار اميد بهارى داشتم
سکه فرمانروايى داشت روى چون زرم
در کنار خويش تا سيمين عذارى داشتم
ميل چشم غير بود آن روز مد عيش من
کز دو چشمش مستى دنباله دارى داشتم
سبزه اميد من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بى خمارى داشتم
عشرت روى زمين در دل مرا آن روز بود
کز خط ريحان او بر دل غبارى داشتم
خرمن گل بود کوه بيستون در ديده ام
در نظر تا جلوه گلگون سوارى داشتم
گلعذاران مى ربودندم ز دست يکدگر
تا چو شبنم ديده شب زنده دارى داشتم
نعل برگ عيش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پيش ازين باغ و بهارى داشتم
شد به کورى خرج روى سخت اين آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شرارى داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دريا وحشتم
گرچه بودم در ميان دايم کنارى داشتم
آسمان با آن زبردستى مرا در خاک بود
از غبار خاکسارى تا حصارى داشتم
گرچه از بى حاصلى بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگى چون سرو بارى داشتم
صورت احوال من بى خال عيب آن روز بود
کز سر زانوى خود آيينه دارى داشتم
بود ماه عيد صائب در نظر سى شب مرا
در نظر تا طاق ابروى نگارى داشتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید