شماره ٦٧٠: گرد باد دامن صحراى بى سامانيم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گرد باد دامن صحراى بى سامانيم
هيچ کس را دل نمى سوزد به سرگردانيم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانيها سبک جولانيم
گر چه چيزى در بساطم نيست غير از درد و داغ
صبح را خون از شفق در دل کند خندانيم
راز پنهانى که دارم در دل روشن چو آب
بى تامل مى توان خواند از خط پيشانيم
کرده ام آب حيات خود سبيل تيغها
دشمن خونخوار را از دوستان جانيم
گر چه اينجا تيره بختى پرده حالم شده است
مجلس روحانيان را باده ريحانيم
مى توان گوى سعادت يافت از اقبال من
هست محراب دعاها قامت چوگانيم
خون خود را مى خورم چون زخم از جوش مگس
گرپرى داخل شود در خلوت روحانيم
هر کجا باشم بغير از گوشه دل در جهان
گر همه پيراهن يوسف بود زندانيم
برنمى دارم عمارت جغد وحشت ديده ام
بيت معمورست در مد نظر ويرانيم
در غريبى مى توان گل چيد از افکار من
در صفاهان بو ندارم سيب اصفاهانيم
در چنين وقتى که مى بايد گزيدن دست و لب
از خجالت مهر لب گرديده بى دندانيم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
مى دهد خورشيد تابان بوسه بر پيشانيم
حسن اگر بر پيچ و تاب خط چنين خواهد فزود
مى کند ديوانه آخر اين خط ديوانيم
مى کند بى برگى از آفت سپردارى مرا
وحشت شمشير دارد رهزن از عريانيم
بر سر گنج است پاى من چو ديوار يتيم
مى شود معمور صائب هر که گردد بانيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید