سواد شهر را از گريه گرهامون نمى کردم
درين وحشت سرالنگر من مجنون نمى کردم
اميد سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکليف بهار از خانه سربيرون نمى کردم
نمى گشتم سفيد از زردرويى در صف محشر
به خون گردست و تيغ يار را گلگون نمى کردم
ز شغل خانه سازى زنده زير خاک مى رفتم
پناه خود خم مى گر چو افلاطون نمى کردم
که مى آمد برون از عهده دريا کشى چون من
قناعت از مى لعلى اگر با خون نمى کردم
ز خود بيرون شدم آسوده گرديدم چه مى کردم
اگر اين کفش تنگ از پاى خود بيرون نمى کردم
اگر آيينه آن سنگدل مى بود در دستم
نمى دادم به دستش تا دلش را خون نمى کردم
نمى شد بى برى بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعى موزون نمى کردم