شماره ٧٧١: نه امروز ست سوداى جنون را ريشه درجانم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
نه امروز ست سوداى جنون را ريشه درجانم
به چوب گل ادب کردى معلم در دبستانم
عزيز مصرم اما در فرامشخانه چاهم
گل خورشيدم اما بر کنار طاق نسيانم
به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟
که من در خانه خود از حيا ناخوانده مهمانم
تمناى تنم چون به گرد خاطرم گردد؟
که چشم شور باد در جگرخوردن نمکدانم
ز من سنجيده وضع عالم و سنگ است رزق من
همانا من درين بازار پرآشوب ميزانم
چنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمى گردد
قيامت گر نمکدان بشکند در چشم حيرانم
لب افسوس اگر غافل به دندان آشنا سازم
دو چندان مى برد مقراض قسمت از لب نانم
گلى گفتم به خواب از گلشن رخسار او چينم
پريد از چشم خواب از هايهوى عندليبانم
نمى افتم چو اسکندر به دنبال خضر صائب
من آن خضرم که آب روى باشد آب حيوانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید