شماره ٧٨١: بيا در جلوه اى سرو روان تا جان برافشانم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بيا در جلوه اى سرو روان تا جان برافشانم
بيفشان زلف کافر کيش تا ايمان برافشانم
مرو اى آفتاب گرمرو چندان ز بالينم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سينه صبح قيامت بى صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزى و من شمع سحرگاهم
گريبان باز کن تا بى تأمل جان برافشانم
به خون زخم مى جوشم، به روى داغ مى غلطم
نه بيدردم که در بستر گل و ريحان برافشانم
چو بر مى گردد از آب روان نيکي، همان بهتر
که در سرچشمه شمشير نقد جان برافشانم
به دست افشاندنى بى برگ مى گردد نهال من
ندارم حاصلى چون بيد تا دامان برافشانم
غبار دل چو سيل افزود از سير مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر ديوارها چون پنجه مرجان
به روى خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن ديوانه ام کز شور من عالم به وجد آيد
سر زنجير اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاين طارم نيلوفرى چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر ميدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود مى آيد حديث من
دو عالم گم شود در گرد اگر ديوان برافشانم
ز شغل بى شمار درد و داغ عاشقى صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید