شماره ١٦٢: بسکه راز عجز ما باليد پنهان زير پوست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه راز عجز ما باليد پنهان زير پوست
يکقلم چون آبله گشتيم عريان زير پوست
گر شکست رنگ ما ديدى ز حال ما مپرس
نامه مجنون ندارد غير عنوان زير پوست
نيست ممکن از لباس وهم بيرون آمدن
زندگانى عالمى را کرد زندان زير پوست
تا نگردد قاتل ما جز بگلچينى سمر
همچو گل خون بحل کرديم سامان زير پوست
نالها در پرده ساز جنون دزديده ام
خفته شير بيشه ما را نيستان زير پوست
جيب ما چون غنچه آخر بال صحرا مى کشد
بر سرما سايه افگنده است دامان زير پوست
خلوت راز است چشمى کز تماشا دوختيم
عين يوسف شد نگاه پير کنعان زير پوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل ميچکد
شيشه دارد خون عيش مى پرستان زير پوست
ساز هستى پرده دار شوخى در دست و بس
هر که بينى ناله اى کرده است پنهان زير پوست
همچو نارم عقده ئى از کار دل تا وا شود
سرخ کردم هم بخون سعى دندان زير پوست
گفتم آفتهاى امکان زير گردون است و بس
زندگى ناليد و گفت اين جمله طوفان زير پوست
بسکه مردم جنس ايثار از نظر پوشيده اند
نخل بادامم سراپا چشم حيران زير پوست
هيچکس آتش نزد بر صفحه بيحاصلم
ورنه من هم داشتم (بيدل) چراغان زير پوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید